این خودرو 120 مایل را در کمتر از ده ثانیه طی کرده بود و صدای ویراژ آن در خیابان ها پیچیده بود، البته چنین صحنه هایی در شمال تهران عادی به نظر می رسد.
پریوش اکبرزاده، 20 ساله، راننده ناشی به جای این که پورشه را در پارکینگ یک ویلا در شمال شهر پارک کند، کنترل خودرو را از دست داد و به یک درخت برخورد کرد. او در جا کشته شد و محمد حسین ربانی 21 ساله چند ساعت بعد درگذشت.
چند ساعت بیشتر از این تصادف نگذشته بود که تصاویری از خودروی تصادفی در رسانه های اجتماعی ایران منتشر شد. اندکی بعد بود که هویت قربانیان این حادثه نیز فاش شد. یک دختر و پسر جوان قربانیان این حادثه بودند، این وضع، طوفانی خشمگینانه را در شبکه های اجتماعی به راه انداخت.
در دوران محمود احمدی نژاد، رئیس جمهوری سابق ایران، تعداد اندکی از افراد دارای رانت و نفوذ و ارتباطات شخصی، توانستند ثروت های بادآورده ای از فروش نفت، دلار و طلا کسب کنند. این افراد واسطه به مشاغل تجاری روی آوردند و به گفته برخی از مقامات ایرانی، همین افراد فساد فرهنگی، اقتصادی را اشاعه دادند.
براساس یک گزارش که در ماه سپتامبر منتشر شده است،حدود صد هزار خودروی لوکس از سال 2009 وارد ایران شده است ، و این در حالی است که صاحبان این خودروها مجبورند مالیات صدو چهل درصدی آن را بپردازند. یک پورشه 2015 بوکسچر جی تی اس شبیه آن خودرویی که در تصادف از بین رفت در آمریکا حدود هفتاد و پنج هزار دلار است و در ایران بسته به در دسترس بودن آن، حداقل 178 هزار دلار خرید و فروش می شود.
برخی دارندگان خودروهای لوکس دور شهر می چرخند تا به اصطلاح «دور دور» کنند.
نادر کریمی جونی یک تحلیلگر و جامعه شناس درباره خشم برانگیخته شده طبقه متوسط از تصادف مرگبار پورشه می گوید:لباس پوشیدن، حرف زدن و کارهای این تازه به دوران رسیده ها، کاملا متفاوت با عرف شهری و مدنی است. آنها در خیابان ها، وضع مالی خودشان را به رخ دیگران می کشند و از تحقیر دیگران لذت می برند.
آیت الله خامنه ای رهبر عالی ایران در سخنرانی اخیر خود، جوانان سرمست و مغرور از ثروت که با خودروهای گرانقیمت خود در خیابان ها نمایش می دهند را مورد انتقاد قرار داد انها را عامل ناامنی روانی در جامعه توصیف کرد.
ایشان همچنین خواستار مقابله با مفسدان اقتصادی شد و اظهار داشت فقط نگویید فلان کس دزد است، علیه آنها اقدام کنید.
سخنگوی سازمان آتشنشانی و خدمات ایمنی شهرداری تهران از برخورد مرگبار پورشه با درخت در خیابان شریعتی خبر داد.
سید جلال ملکی، درباره جزئیات این حادثه گفت: در ساعت 4:50 صبح امروز یک مورد حادثه رانندگی در مسیر شمال به جنوب خیابان شریعتی نرسیده به پل صدر به سامانه 125 آتشنشانی تهران اعلام شد و به دنبال آن ستاد فرماندهی عوامل ایستگاه شش را به محل حادثه اعزام کرد.
وی با بیان اینکه پس از حضور آتشنشانان در محل حادثه مشاهده شد یک دستگاه خودروی پورشه به دلیل نامشخصی از مسیر اصلی منحرف و با درختان حاشیه بزرگراه برخورد کرده است، گفت: بنا به گفته شاهدان، این خودرو پس از طی کردن مسافت 500 متری در محل متوقف شده بود.
ملکی با بیان اینکه سرنشینان این خودرو به بیرون پرتاب شده بودند، گفت: عوامل آتش نشانی اقدام به جمع آوری مصدومان کرده و آنان را به اورژانس تحویل دادند که در بررسی علائم حیاتی مشخص شد یک خانم جوان جان خود را از دست داده است و دیگر سرنشین خودرو نیز که یک آقا بود به مرکز درمانی منتقل شد.
به گفته وی در ساعت 5:46 عملیات آتش نشانان در جریان این حادثه به اتمام رسید.
ملکی اضافه کرد: علت این حادثه از سوی عوامل راهور اعلام خواهد شد.
حسن عباسی، مدیر روابط عمومی اورژانس تهران نیز دراین باره گفت: این حادثه در ساعت ٤:٤٥ صبح امروز به مرکز اورژانس تهران اعلام شد و بلافاصله دو اکیپ آمبولانس از پایگاههای نزدیک به محل حادثه در خیابان شریعتی، اعزام شدند.
وی افزود: ظاهرا بدنبال سرعت زیاد خودرو و عدم کنترل آن، خودرو به شدت با درخت برخورد کرده و متاسفانه زن ٢٦ ساله در دم جان سپرده بود و دیگر سرنشین این خودرو که یک مرد ٢٦ ساله بود و وضعیت وخیمی داشت، به بیمارستان شهدای تجریش منتقل شد.
صبح روز دوشنبه و در یک تصادف مرگبار در اتوبان همت 6 نفر از هموطنان کشته و مجروح شدند.
ساعاتی پس از انتشار این خبر، خبر دیگری روی شبکه های اجتماعی مخابره شد مبنی بر اینکه پسر امیر قلعه نویی جزو یکی از سرنشینان خودرو پورشه بوده است.
اما ماجرا از چه قرار بود؟ ظاهرا پس از رسیدن ماموران به محل حادثه و با استعلامی که آنها از مرکز می گیرند متوجه می شوند که خودروی پورشه متلعق به هوتن قلعه نویی، پسر سرمربی استقلال است. همین اتفاق باعث می شود تا شایعه درگذشت پسر قلعه نویی دهان به دهان بچرخد و در شبکه های مختلف اجتماعی منتشر شود.
اما نکته اینجاست که هوتن قلعه نویی در سلامت کامل به سر می برد و باید گفت که او خودروی خودش را به شخص دیگری فروخته بوده و چون هنوز کارهای نقل و انتقال سند را انجام نداده است باعث شده تا این شایعه به وجود بیاید که فرد فوت شده پسر سرمربی استقلال است.
هوتن قلعه نویی در گفت و گو با خبرگزاری برنا در این باره می گوید:«چند روز پیش پورشه زرد رنگم را به فردی فروختم که متاسفانه او با این ماشین چپ و فوت کرده است.»
به گزارش شهروند، مثل همیشه شایعهها یکییکی از راه رسیدند؛ بعضی گفتند یکی از سرنشینان بيام دبلیویی که با سرعت ١٧٦ کیلومتر در بزرگراه همت حرکت میکرده، «فرزاد حسنی»، مجری تلویزیون بوده و بعضی گفتند مالک پورشه زردرنگی که در خیابان شریعتی با درخت برخورد کرد، «هوتن قلعهنوعی»، پسر «امیر قلعهنوعی»، سرمربی تیم فوتبال استقلال تهران است. شایعهها البته با تشخیص هویت سرنشینان این دو خودرو یکییکی تکذیب شدند، داستان اما از وقتی عوض شد که خبر این دو تصادف همه جا پیچید و معلوم شد سرنشینان این خودروها از طبقات بالا یا به اصطلاح «بچه پولدار» بودهاند. برای همین هم بود که تعداد زیادی از کاربران اینترنتی به صفحه اینستاگرام این افراد رفته و با نظرهایی که پایین عکسهای آنها نوشتند، همه را تعجبزده کردند؛ وجه مشترک تعداد زیادی از این نظرها هم یک موضوع بود: اعلام رضایتمندی از مرگ جوانانی که «با پول پدرهایشان، ماشینهای گران سوار میشوند و با ویراژ در خیابانهای تهران، جان بقیه را به خطر میاندازند.»
ماجرا اما فقط به اینجا ختم نشد؛ کاربران اینترنتی، صفحهای را برای تنها زن قربانی یکی از این تصادفها ساختند، عکسهایش را از صفحه شخصی او در اینستاگرام به این صفحه منتقل کردند و تا لحظه تنظیم این گزارش، در صفحه جدید و صفحه شخصی «پریوش»، زن ٢٥ساله، حدود ١٨هزار نظر نوشتند؛ نظرهایی که فقط نظر شخصی نیست و تعداد زیادی از آنها مربوط به درگیریهای لفظی کاربران است. عدهای از مرگ این زن که عکسهای بدون حجاب از خودش در صفحهاش منتشر کرده، خوشحال بودند و عدهای به این افراد تاختند و از آنها خواستند«به جای این حرفها برای این زن جوان فاتحه بخوانند.» تعداد «فالوئر»های «پریوش» در اینستاگرام هم حالا خیلی بیشتر شده؛ حالا از صفحه او که تا قبل از مرگش ٢٠هزار فالوئر داشت حدود ٤٠هزار نفر دیدن میکنند. اینها فقط نمونههایی از نظرهایی است که کاربران برای او نوشتهاند: «سارا» نوشته: «اون موقع که با این سر و وضع تو خیابونا میگشتی، باید به فکر این روزت هم میبودی. همون بهتر که مردی.»
و «کیمیا» اینطور ادامه داده است: «امان از کمبودها و فخر فروشی. مطمئناً اگر این ماشینهای مدل بالا را زیر پای فرزنداشون نمیذاشتن آنها هم این بلا سرشان نمیآمد. همین مدل ماشینها را در خارج از ایران روزی هزار بار میبینی اما نه تصادف میکنند به خاطر خودنمایی و سرعت بالا، نه برای خودشون و نه برای دیگران مصیبتساز میشوند.» همه اما نظرشان با آنها یکی نیست و همین هم باعث شده تعداد زیادی از کاربران صفحه «پریوش» به جان هم بیفتند. بعضیها هم از ناراحتی تعداد زیادی از کاربران از مرگ این زن جوان ناراحتند؛ نمونهاش هم این: «خدایش بیامرزد. فقط با خود چنین میپندارم که اگر جای پورشه، پراید و به جای خیابان شریعتی، راهآهن و به جای خانمی خوشپوش، یک خانم با ظاهر به اصطلاح دمده بود، باز هم این ملت به این اندازه ناراحت میشدند؟ جامعه ما نیازمند اصلاحات بیشتری است. قصدم به هیچوجه بياحترامی به این بزرگوار نیست فقط کمی از مردمان سرزمینم دلخورم.»
و در جواب او کسانی مانند «کیوان» اینطور نوشتهاند: «آدمهای نوکیسه آخرین مدل ماشینهای لوکس و پرسرعت رو در اختیار فرزندانشون میذارن و فرهنگ نداشته این افراد باعث چنین تصادفهایی میشه چه در مستی چه در هوشیاری مشکل عدم توانایی در تخمین احتمال بروز حادثه است. گذشته از این چیزهایی که در ذهن عموم شکل میبنده مفاهیمی مثل پولدار، ماشین آخرین سیستم، جوانهای نوزده بیست ساله و نهایتا یک مرگ احمقانه است که اکثر واکنشهای منفی و بيتفاوت به چنین خبری رو شکل میده.» و این هم از نظر «الهه» که نظرش را زیر همه عکسهای او کپی کرده است: «تازه به دوران رسیده که باشی همین میشه نتیجهاش.»
این اولین بار نیست که بعد از اتفاقاتی، کاربران ایرانی اینترنت به تکاپو میافتند و نظرهای انتقادآمیز و همراه با ناسزا مینویسند؛ نمونهاش در همین یکی دوسال اخیر مراجعه تعداد زیادی از ایرانیها به صفحه فیس بوک «لیونل مسی»، فوتبالیست آرژانتینی که در جامجهانی فوتبال به ایران گل زد یا داور مسابقه ایران و عراق در جام ملتهای آسیا. در این مدت تعدادی از جامعهشناسان و تحلیلگران این موضوع را تحلیل کردند اما با همه اینها این اولین بار است که کاربران ایرانی رکوردی جدید را از خود به جای میگذارند و واکنش جدیدی را نشان میدهند؛ واکنش و حتی رضایتمندی از مرگ جوانان پولدار؛ موضوعی که حالا جامعهشناسان و روانشناسان میگویند باید یک بار دیگر تحلیلگران اجتماعی را به تکاپو بیندازند. «ناصر قاسمزاده»، روانشناس و دبیر انجمن حمایت از سلامت و بهداشت روان جامعه یکی از آنهاست.
او در گفتوگو با «شهروند» این موضوع را با مسأله شکاف طبقاتی در ایران تحلیل میکند: «ما در جامعه ایران دچار شکاف طبقاتی وسیعی هستیم؛ در سالهای گذشته شاهدیم که عدهای بیش از اندازه مرفه شدهاند و عده زیادی بیش از اندازه نیازمندند. عوامل متعددی در این قضیه دخالت دارد؛ یکی از این دلایل نظام بیمارگونه اقتصاد ما است. ما در سالهای اخیر شاهد زندگی افرادی بودهایم که یکشبه به میزان بیش از حد از توانمندی میرسند، رفاهزده میشوند و به نوعی زندگیشان با اطرافیانشان فاصله زیادی میگیرند. البته من در مشاورههایم دیدهام که تعدادی از آنها از افسردگی هم رنج میبرند، مثلا چون جزو طبقه متوسطند یک مرتبه اوج میگیرند و این باعث میشود طیف انتخابشان برای رفتوآمد محدودتر شود.»
او ادامه میدهد: «اتفاق دیگری که میافتد این است چون فرد زحمت زیادی نمیکشد، خواستهایش مادی است و باعث میشود رفاهزدگی را بیش از پیش تجربه کند و در ذهن عامه مردم این فرد، این سطح مالی را به صورت نامشروع به دست آورده است. از طرف دیگر شرایط ویژهای که در جامعه هست در این موضوع دخیل است. ما چندینسال است که درگیر تحریمها هستیم و فشارش را قشر کارگر و کارمند تحمل میکنند. از طرف دیگر اشتغال و بیکاری و تورم، همه اینها دست به دست هم میدهند تا ما با عامهای روبهرو باشیم که همیشه نیازمندند، همیشه خستهاند، کمترین امکانات رفاهی را دارند و فقط اسمش هست که در تهران زندگی میکنند. آنها رفتهرفته به نوعی سرکوب میشوند و بهویژه نسل جوان در نیازهای طبیعی جسم و روحشان، یک نوع خشم فروخورده را با خودش حمل میکند.»
به گفته این روانشناس: «مردم این طبقه این فکر را دارند که شکست خوردهاند و یک نوع نارضایتی درونی در طبقه متوسط ایجاد میشود. این حس درون آنها میآید که سهم ما از زندگی را این گروه مرفه چنددرصدی که درآمدشان هم مشروع نیست استفاده میکنند و فقر و فلاکتش برای ما است. از طرف دیگر نبود نظارتهای صریح و مستمر از سوی دستگاههای نظارتی این اختلافها را ایجاد میکند به نوعی که آرامآرام وجدان اخلاقی فرد از دست میرود بهطوری که بود و نبود این افراد برایشان فرقی نمیکند. تمام این مسائل باعث میشود که افراد در برخورد با مسائلی که میتواند روح انسان را جریحهدار کند، خیلی عادی برخورد میکند. به نظر من نقش دولت در اینجا خیلی مهم است. دولت میتواند اجازه دهد که به این موضوع دامن زده شود؛ با نظارت و توزیع مناسب ثروت. دولت میتواند به جای یارانهها، سوبسید تفریحی به مردم بدهد.»
قاسمزاده معتقد است: «در جوامع دارای بحران همه دستبه دست هم میدهند که از هم مراقبت کنند تا بحران رفع شود. آیا این در جامعه ما وجود دارد یا هر کس به فکر خودش است؟ ما باید یک برنامه رفاه عمومی را پیاده کنیم. میتوان شرایط جامعه را به سمتی برد که حس نوعدوستی در جامعه ما تقویت شود. ما به نوعدوستی، مهماندوستی و حرمت گذاشتن زبانزد بودهایم ولی چرا به این وضع افتادهایم؟ دلیلش پاسخگو نبودن به نیازهای مردم و وجود نداشتن سیاست مناسب فرهنگی است. سازمان جهانی بهداشت تصویب کرده که دولتها موظفند به شهروندانشان امنیت شغلی، اقتصادی، روانی، اجتماعی و... بدهد که مجموعهاش سلامت اجتماعی نام دارد. دولتها نباید به دنبال مطالبات سیاسی خودشان باشند چون مردم این وسط قربانی میشوند. اتاق فکری باید باشد که مصلحت جامعه در آن اندیشیده شود. اگر اینها به شهروندان تعلق بگیرد، نوعدوستی در آنها تقویت میشود.»
واکنشهای مردم اما در دو روز گذشته فقط به مرگ «پریوش» نبوده است؛ حالا زیر همه خبرهایی که درباره مرگ بيام دبلیو سوارانی که دوشنبه در تصادف جان باختند، منتشر شده و در صفحههای مختلف فیسبوک، تعداد زیادی نظر دراینباره ثبت شده است. اینها نمونههایی از آنهاست: « این اتفاقات یکشبه نمیافته، پدرومادرها وقتی بچههای هفت هشت ساله دارن، باید بدونن که به سرعت هفده هجده ساله میشن و اونوقت خیلی نمیتونن روی رفتارهاشون اعمال قدرت و اظهارنظر کنن، پس بهتره که از همون زمان کودکی یه مشاور خانواده داشته باشن و با توجه به گرایشات هیجانی بچهها اطلاعات لازم رو به موقع بهشون بدن، چون وقتی تمایل و تب یه کاری تو نوجوونا ایجاد میشه، خیلی سخت میشه اونارو دعوت به تفکر منطقی کرد. این عزیزان از دست رفته اگر به موقع و درست تخلیه هیجان میکردند قطعا آنقدر مفت و دلخراش جونشونو از دست نمیدادن. با توجه به شایع شدن سندرم بچه مایهداری بهتره که در تقویت جنبه و ظرفیت خود و فرزندانمون جدی باشیم.»
«مسعود» هم دراینباره نوشته است: «اگر محل مناسبی باشه که جوانان ما بتوانند هیجانات جوانی را که طبیعی هم هست آنجا به نمایش بگذارند، خانوادهها اینگونه تا ابد داغدار جگرگوشههایشان نمیشدند.»
«مریم» نظرش را اینطور نوشته است: «باز خوبه طرف ٢٢سال مثل آدم زندگی کرد نه مثل ما که نودسال عمر میکنیم و هر سال از سال قبل بدتر.»
نظراتی که حالا جامعهشناسان درباره آنها در حال نظر دادنند. از نگاه او آنچه در روزهای اخیر و در جریان تصادف خودروهای لوکس در جامعه بازتاب داشته ناشی از زوال سرمایه اجتماعی در جامعه ایران است. به گفته او در تحلیل این واکنش اجتماعی، باید به این پرسش پاسخ داد که به چه دلایلی باید به اینجا برسیم؟ او میگوید: «اینکه اخلاق در جامعه ما فروکش میکند، به این دلیل است که سرمایه اجتماعی که از آن بد استفاده میکنیم، رو به زوال است و یکی از خروجیهایش همین است که الان در این واکنشهای اجتماعی شاهدیم. جامعه سایبری حوزه هیجانات، احساسات و مد است و به محض اینکه حرکتی آغاز میشود افراد دیگر هم به دنبال آن راه میافتند و به عبارت دیگر در فضای مجازی جوی ایجاد میشود و این جو یک سپر روانی ایجاد میکند.»
تحلیل دیگر مهاجری این است که مردم با این روش پیام میدهند و حرفهایشان را میزنند. به گفته او بررسی و تحلیل این پیامها برای مسئولان خوب است چرا که در این پیامها میتوان بخشی از حرفهای مردم را شنید که در حالت عادی آن را بر زبان نمیآورند در واقع این پیامها به صورت غیرمستقیم دیدگاهها و نظرات واقعی مردم را درباره شرایط اجتماعی نشان میدهد. مردمی که نسبت به نابرابریهای اجتماعی نگران و ناراحتند. آنطور که این جامعهشناس میگوید، انتقاد و به عبارتی حمله کاربران به صفحه دختری که جان خودش را در تصادف اخیر از دست داده را میتوان با توجه به پیامدهای افزایش فاصله طبقاتی در ایران تحلیل کرد.
او میگوید: «در ١٠سال گذشته بر خلاف اینکه دولتی داشتیم که شعارهای مردم محورانه میداد اما نتیجه سیاستهایش افزایش نابرابریهای اجتماعی بود. در همین دوران ثروت چند صدمیلیارد دلاری درآمد نفت وارد جامعه شد و دست طبقات پایین نیفتاد و سودش به حساب نوکیسهها یا طبقات اجتماعی بالا رفت. این فاصله طبقاتی ناخودآگاه در چنین واقعههایی خودش را نشان میدهد. هرچه شکاف طبقاتی بیشتر شود نشانه این است که نفرت بین آنها بیشتر است، بالاییها پایینیها را افراد بيسواد و به درد نخوری میدانند و پایینیها هم بالاییها را آدمهای بيمصرف و سوءاستفادهگر. در چنین وقایعی ما باید لایههای پنهان اعتراضها را ببینیم. یک طرف باید به اوج تنفر برسد که مرگ دیگران دلیلی برای خوشحالیاش باشد و نقطه اوج فاصله طبقاتی همین نفرت است.»
به گفته مهاجری، «بهترین جامعه جامعهای است که طبقه متوسطش پهن باشد، در چنین جامعهای نفرتها کمتر میشود و طبقه متوسط سوپاپ اطمینان یک جامعه است این درحالی است که در ایران طبقه متوسط درحال لاغر شدن و ضعیفتر شدن و طبقه بالا درحال بسیار پولدار شدن است و طبقه پایین هم به سمت بيپولتر شدن پیش میرود و یکی از نشانههای از بین رفتن طبقه متوسط، کمرنگ شدن اخلاق است که نشانههای این بياخلاقی در زندگی امروزی کاملا پیداست.»
به گزارش ابتکار، این روزها هم که فضاهای مجازی خلق شده برای اینکه راحت تر بتوانیم به خبرها دسترسی پیدا کنیم. کمی اگر دقت کنیم میبینیم که خبرهایی بیشترین خواننده را به خود اختصاص میدهد که... شاید بهتر باشد که با تیتر یکی از خبرهای همین چند روز اخیر آغاز کنیم. «پورشه لهشده پسر امیر قلعهنویی بعد از تصادف با درخت و فوت یک نفر.» باز هم میتوان در این خبر دقیق تر شد؛ بامداد امروز یک دستگاه پورشه که متعلق به پسر امیر قلعه نویی بود با درخت برخورد کرد و یکی از سرنشینان آن در دم فوت شد.
تنها به خاطر پسر قلعه نویی؟
خبـــر، خبر دردناکی بود. اما حواشی آن شاید کمی به دردناکی اش دامن میزد. کلیدواژه های آن را میتوانیم به راحتی بررسی کنیم. # پورشه # زرد # پسر قلعه نویی # درخت # پسر جوان # دختر. جالب تر از همه این نمود پیدا میکرد که کسی به دنبال این نبود که خانواده ای در غم از دست دادن دخترشان به سوگ نشسته اند. بلکه اکثر مردمی که خبر به دست شان رسیده بود، به دنبال این بودند که ببینند، پورشه متعلق به چه کسی بوده است و نقش پسر امیر قلعه نویی در این میان چیست؟ شاهدان عینی میگویند این خودرو پس از طی کردن مسافت 500 متری در محل متوقف میشودو ظاهرا به دنبال سرعت زیاد خودرو و عدم کنترل آن، خودرو به شدت با درخت برخورد میکند. زن جوان در دم کشته شده و مرد راننده به شدت مصدوم میشود. جالب است که در همان روز یا بهتر است بگوییم بامداد فردایش، خودروی بی ام دبلیو نیز در اتوبان همت دچار حــــادثه میشود. # بی ام دبلیو # تصادف و خبرها دست به دست میچرخد. همه به دنبال این بودند که ماجرایی را در این خودرو رقم بزنند. ماجرایی که یک سر آن را به یکی از مجریان مشهور صدا و سیما نسبت میدادند. به راستی چرا؟
سرکی در میان خبرها
باز هم در میان خبرها سرکی میکشیم. فضای مجازی در سیطره این تصادف آن هم از نوع پورشه ای درمی آید. میگویند که صاحب این اتومبیل، پسر مربی تیم استقلال است. هوتن قلعه نویی اما سالم است و در سلامت کامل میگوید که خودروی خود را به شخص دیگری فروخته و چون هنوز کارهای نقل و انتقال سند را انجام نداده است باعث شده تا این شایعه به وجود بیاید که فرد فوت شده من هستم. در این سانحه دوست صمیمی وی فوت میشود. فوت میشود. میرود. سرعت بالا بوده است. راننده، دختر جوان و... همه و همه در سایه ای قرار میگیرند. سایه ای که نمیگذارد که چشم به روی واقعیت بگشاییم. باز هم اگر رجوع کنیم به تیتر و متن خبر، آنچه که برای اکثر مردم مهم است، پورشه زرد رنگ، دختر جوان و پسر امیر قلعه نویی بوده است. آیا باید به چشم یک آسیب اجتماعی به این موضوع نگاه کرد؟
از پورشه تا پراید
نظرات مختلفی رد و بدل و شنیده میشود. واکنش ها کاملا مختلف و متفاوت است. علی میگوید: انگار علاوه بر پراید، پورشه هم یکی از راه های رسیدن به خداست! البته راهی که متعلق به از ما بهترون است.
سیامک اما در واکنش به این صحبت میگوید: با پورشه با سرعت 200 کیلومتر در ساعت به خدا میرسی با پراید با 60 کیلومتر بر ساعت.
کاوه در این خصوص میافزاید: در آن قسمت از خیابان شریعتی آنقدر چراغ قرمز و دور برگردان دارد که اصلا نمیتوانستند بیشتر از 100 تا رفته باشند. درخت ها که هیچ خراشی برنداشتند شاید جدول خیابان آن را به این شکل در آورده است.
مجتبی واکنش متفاوت تری دارد؛ وی میگوید: پولداری بد دردی است! و دوست دیگری در پاسخ به وی میگوید: دوست من پولداری درد نیست. کم عقلی درد است. با توجه به عکس مشخص است که طرف بی عقلی کرده و قطعا بالای 150 تا سرعت داشته است. هوشنگ در این میان نظر دیگری دارد.
وی میگوید: پول زیاد، دوست بد، و شکم پر... و شخص دیگری در ادامه میافزاید: پول مفت اینجوری به باد فنا میرود... در شرایط امروز برای یک جوان،این پول بادآورده است.
عادت های پشت تریبون
هر یک از ما عادت داریم که در این میان تریبون را یک تنه به دست بگیریم و نظرات مختلفی را رد و بدل کنیم. نظراتی که اصلا به بطن قضیه هیچ ربطی ندارد. نظراتی که داغی را از دل یک خانواده پاک نمیکند بلکه دردی را هم به دردهای شان اضافه میکند. دم از فرهنگ و تربیت سالم میزنیم.
نمونه اش به این نظرات توجه کنید: به قول آقای قلعه نویی، مربیان اجنبی چشم آبی پول های میلیاردی میگیرند، ولی نمیدانم پس چرا ماشین پسرش پورشه بوده است. خیلی جالب است. خیلی خیلی جالب است.
پسر امیر قلعه نویی پورشه سوار است؟! فرزندان بعضی ها با پول های پدران شان اینطوری در خیابان ها جولان میدهند و فخر میفروشند و من دانشیار دانشگاه با 28 سال سابقه تدریس از خریدن یک پراید برای فرزندم معذورم! حالا از شما میپرسم علم بهتر است یا ثروت؟
از ژست روشنفکرانه تا...
فکر میکنم که تا اینجا مطلب گویای همه چیز است. وقتی که ما دم از این میزنیم که باید پرورش فرزند درست باشد و حسابی ژست روشنفکرانه میگیریم که باید اینچنان و نباید آنچنان، چرا با شنیدن یک خبر، نقاب از چهره برمی داریم و شروع میکنیم به – شاید- عقده گشایی های خودمانی؟ نمونه اش را میتوان در صحبت های حبیب خواند.
وی میگوید: من در سال 66 موقعی که چهار ابتدایی بودم در انشا که موضوعش علم بهتر است یا ثروت؟ نوشتم ثروت بهتر است با ثروت میشود هم دنبال علم رفت و هم زندگی مرفهی داشت. معلم با کابل برق بیست تا به دست هایم زد. الان هم که یادم میافتد، دست هایم میسوزد.
ثروت، بهتر است؛ مخصوصا در کشورهای جهان سومی. یا اینکه حتی پا را فراتر از اینها میگذاریم. از ژست روشنفکرانه کمی به معنویت نزدیک میشویم و حواشی برای خودمان میسازیم. از جمله اینکه اگر شما هم ثروت داشتید شاید الان جای این پدر بیچاره بودید! نعمت هایی که داریم را قدر نمیدانیم و به زرق و برق دنیا حسرت میخوریم!
تنها به خاطر پورشه
و در نهایت به صحبت های دوست دختر جوان میرسیم. وی میگوید: واقعا برای مردم کشورم متاسفم! این دختر دوست من بود. خانواده اش فقط همین یک فرزند را داشتند. راجع به مردن آدم ها صحبت کردن، راحت است. مردن ربطی به پولدار بودن یا نبودن ندارد. خدا فقط به مادرش صبر دهد. از این دسته خبرها کم نیست.
این خبرها شاید هر روز جای شان را در میان خبرها باز میکند. به خوبی میخزد و ذهن مان را به خود درگیر میکند. اینکه در هنگام ورود به این خبر باید به واسطه خواندن نام پورشه به زندگینامه طرف بپردازیم و از میان آن بخوانیم و بدانیم که این دختر، پدرش که بوده است؟ نقدینگی خانواده اش چقدر است؟ پول ها بادآورده بوده یا نه... و در نهایت صاحب اصلی اتومبیل را پیدا کنیم.
چرا و دیگر هیچ...
یکی از همین روزهای بهاری، دختر جوانی به همراه پسر جوان سوار بر پیکان پدرشان میشوند. بر اثر بی احتیاطی یا سرعت بالا یا هر چیز دیگر این اتومبیل تصادف میکند. دختر در دم جان میسپارد. پسر نیز مجروح میشود. آیا این خبر میتواند آنقدر برد داشته باشد که جای خود را در میان اخباری که دست به دست مان میچرخد باز کند؟ یا آن را هم کنکاش میکنیم؟
کالبدشکافی کرده و به خورد دیگران میدهیم؟ روزانه چند نفر جان خود را از دست میدهند؟ روزانه چند نفر دچار سانحه میشوند؟ چطور شد که این خبر جزو داغ ترین خبرهای روز شد و آنطور که گوش به گوش میچرخد قرار است که مجلس ختم وی از شلوغ ترین ها باشد. حتما دوربین ها، عکس یادگاری ثبت میکنند و حتما داغی تازه به داغ های خانواده ای اضافه میشود. «چرا» در اینجا به خوبی نمود پیدا میکند.
تصادف هفته گذشته يك دستگاه پورشه زردرنگ در خيابان دكتر شريعتي كه حدود ساعت ٤ صبح انجام شد و طي آن يك خانم جوان كشته و يك مرد همراه او نيز به شدت مجروح شد، انعكاس گستردهتري نسبت به تصادفات ديگر داشت. تصادفاتي كه این روزها چندان هم كم نيست.
بخشي از اين انعكاس در صفحه اينستاگرام آن خانم كه تصاويري از خود را گذاشته بود ديده شد كه هزاران نظر از سوي ديگران گذاشته شده بود، نظراتي كه به نسبت متضاد و تقابلجويانه نيز بود. پرسشي كه براي هر كسي ممكن است پيش آيد اين است كه چرا اين تصادف و مرگ تا اين حد خبري و پرجدل شد؟ و چرا ديدگاههاي منفي عليه كسي كه فوت كرده برخلاف روال معمول در جامعه به صراحت بيان شده است؟
ارزش خبري يافتن اين تصادف چيز چندان عجيبي نيست. زيرا اين رویداد واجد عناصري از خبر بود كه حساسيتهاي لازم را برميانگيخت. اينكه يك پورشه زردرنگ در يك خيابان داخل شهر ساعت ٤ صبح تصادف كند، جلوي پورشه به كلي از ميان برود گويي كه يك تريلي از روي پرايد يا ژيان رد شده! و يك دختر و پسر سرنشين آن بودهاند. پورشهاي كه در مالكيت پسر جوان يك مربي مشهور فوتبال بوده، گفته میشود که پسر هم نوه یکی از افراد مشهور انقلاب یعنی آیتالله ربانی شیرازی است، و اين تصادف همزمان شده با تصادفي كه چند ساعت پيش از آن و در نيمهشب در نقطه ديگري از شهر رخ داده و چند جوان سوار يك B.M.W آخرين مدل كه روباز بوده و اتوبان را با سرعت نزدیک به ٢٠٠ کیلومتر طي كردهاند و يك نفر از آنان قهرمان اتومبيلراني بوده به دليل عدم كنترل با خودرو ديگري تصادف كرده و به واسطه نبستن كمربند هر ٤ نفر از خودرو به بيرون پرت شده و یکی از آنان از بالاي بزرگراه به داخل بزرگراه ديگر! سقوط كرده و كشته ميشوند.
همه اينها نهتنها ارزش خبري زيادي دارد، بلكه ميتواند دستمايههايي براي تدوين يك سناريوي سينمايي از يك پديده مهمي باشد كه در چند سال اخير در زير پوست شهر شكل گرفته بود و در يك شب مشخص به شكل تراژيكي خود را نشان ميدهد. پديدهاي كه قبلاً با عنوان بچه پولدارها در شبكههاي مجازي خود را نشان داده بود كه بخشي از آنان سبك زندگي خود را به رخ ديگران ميكشاندند. سبك زندگي كه نمادش در خودروهاي لوكس و ميلياردي است، لباسهاي ماركدار، زندگيهاي شبانه و... سبكي از زندگي كه به دليل اقتصاد رانتي به ويژه در سالهاي ١٣٨٤ تا ١٣٩٢ شكل گرفت و در زماني كه عدهاي از جوانان به شدت در فكر سياست، عده ديگري هم در فكر ارزشها بودند، گروهي هم درحال تجربه سبك زندگي جديدي بودند كه بتوانند منابع مالي به دست آمده رانتی را هزينه كنند.
پورشه و پورشهسواري آن هم رنگ زرد قناري!، پسر سرمربي مشهور تيم فوتبال، مرگ يك دختر جوان، ساعت ٤:٣٠ صبح، پرت شدن از بي.ام.و روباز آن هم كسي كه قهرمان اتومبيلراني است... آن هم در جامعهاي كه درگير حل مشكل يارانه ٤٥هزار توماني است، وضعيت به غايت متضادي را نشان ميدهد كه فقط در فيلمهاي هندي ديده ميشود، و نه در خيابانهاي تهران! درواقع دختر و پسران كشته شده، بازيگران اين فيلم هندي ولي واقعي در تهران هستند. فيلمي كه فيلم نيست، همه درحال بازي در نقش واقعي خود هستند و اگر هم بميرند، واقعي است و نه فيلم. بنابراين جذابيتهاي خبری آن قابل مقايسه با هيچ فيلمي نيست. ولي چرا واكنشها در شبكههاي مجازي تا اين حد متضاد و خصمانه و گسترده است.
در اين باره ميتوان خلاصه گفت كه:
امكان بحث و گفتوگوي آزاد درباره آن تضادهاي پيشگفته، در رسانههاي جمعي و رسمي كشور وجود ندارد. لذا طرح مسأله به فضاي مجازي كشيده ميشود. اين فضا هم به گونهاي است كه افراد بيش از آنكه تحليل كنند، احساسات خود را بروز ميدهند، و شدت احساسات نسبت به شكافهاي اجتماعي به شدت شكافهاي مزبور ربط دارد. جامعه كنوني ما درحال حاضر با چند شكاف مهم كه به اين مسأله مرتبط است درگيري دارد. يكی شكاف ميان فقر و ثروت. ثروت برخلاف گذشته به نحو بارزی خود را در قالب خانه، خودرو، لباس و سبک زندگی و سفر خارجی نشان میدهد و موجب حسرت و حتی نفرت برخی افراد میشود.
البته اين شكاف در ايران به دليل اينكه ذهنيت عمومي ثروتمندی را ناشي از استفاده از رانت میداند، موجب میشود كه فقرا یا افکارعمومی، فرد ثروتمند را دزد يا فاسد بداند، لذا واكنش عليه ثروتمندان به نسبت خصمانه است. شكاف ديگر، سبك زندگي است كه اين موضوع تا حدي با مسأله قبلي همپوشاني دارد ولي لزوماً برهم منطبق نيست. شكاف بعدي، در حوزه ذهنيت و ارزشهاي زندگي است كه گروهي ارزشهاي رسمي حكومت را چراغ راه زندگي خود قرار دادهاند، و گروه ديگر نه. شكاف بعدي در ارزشهاي ديني است كه ذهنيتهاي افراد نسبت به اصل دين يا نسبت به نگرشهاي ديني با يكديگر متضاد است و اين را در نظرات نوشته شده افراد درباره اين موضوع ميتوان ديد.
به اين معني كه برخيها از موضع مذهبي و برخي غير يا ضدمذهبي به موضوع نگريستهاند. در ميان مذهبيها نيز دو نگرش فقهگرا و قلبگرا (اگر اين دو اصطلاح درست باشد) را ميتوان مشاهده كرد. همه اينها را وقتی در كنار نبودن فضاي رسانهاي مناسب بگذاريم روشن ميشود كه اظهارنظرهاي احساسي در اين فضاها نوعي تخليه رواني و اثبات خود نيز محسوب ميشود. حتی ناکامیهایی که بسیاری از جوانان کشور با آن مواجه میشوند در این فضا منعکس میشود و لذا بروز این نوع پدیدهها در شرایط کنونی ما چندان عجیب و غیرمنتظره نیست.
از دید من این موضوع به هیچ عنوان ربطی به راننده پورشه، نوع ماشین، پراکسیس پورشه سواری یا اخلاقیات و اعتقادات آدمها و رانندهها ندارد. این تصادف و همه تفسیرها و نگاههای اجتماع به آن برای من در حکم یک «زنگ خطر» است.
از نگاههای آسیبشناسانه تا تفسیرهای روانکاوانه و جامعه شناسیک تا استدلالهای کوچه بازاری و مردمی همه و همه بخشهای زیادی از حقیقت را نادیده میگیرند. به عبارت دیگر هیچکس از خود سوال نمیکند که چرا باید به یکباره این اجبار در میان روشنفکران و مردم عادی ایجاد شود که به سراغ حرف زدن و تفسیر این گونه اتفاقها بروند.
این حوادث و این اشخاص دارای چه مولفهها و ویژگیهایی هستند که خود را به موضوع مناقشات اجتماعی وارد میکنند. از منظری میتوان گفت که کسی هم باید پیدا شود و بپرسد که حالا چرا این موضوع این قدر مهم شده است که همه دارند دربارهاش نظر میدهند.
بحث اصلی و زیر ساخت بنیادین همه این جریانها در اسطوره سازیهای مدرن جامعه ایرانی نهفته است. چیزهایی هستند که این روزها به محل بحث و مناقشه جامعه ایرانی مبدل شدهاند و کم کم واجد چهرههایی اسطورهای میشوند. اسطورههای نوین و مدرن جامعه ایرانی از بابک زنجانی تا دی جی حسین فسنقری، از سعید حنایی و شهلا تا پریوش پورشه سوار در خیابان شریعتی.
حقیقت این است که طبقات خاص و رفتارهای ویژهای در جامعه ایرانی در حال شکل گیری هستند که تا کنون هیچ تحقیق و شناخت مدون و مستندی از آنها صورت نگرفته است. این طبقهها و رفتارشناسیهایشان در مقاطعی خاص از پرده بیرون میافتند و به یکباره همه نگاهها را به خود معطوف میکنند.
به عنوان نمونه میتوان به پدیده اینستاگرامی «بچه پولدارهای تهران» اشاره کرد که به یکباره از خلال عکسها توانست مردم را با رفتارها، اخلاقیات، عادات و شیوه زندگی قشر تازهای در تهران آشنا کند. این سبک و سیاقهای زندگی هر کدام دارای الگوهای ویژهای هستند که میتواند یک نسل را جهت دهی کرده و آرزو سازی نماید.
جامعه ایرانی به شدت از اسطورهها فراری است، به عبارت دیگر تاریخ ما نشان میدهد که هیچ یک از اسطورههایمان از رستم و سهراب بگیر تا شاهان و پهلوانان هیچگاه نقش کلیدی در راهبری و هدایت اندیشههای مردم نداشته و نتوانستهاند به الگوهای ماندگار و همرنگ جامعه و زمانه بدل شوند.
گذر زمانه و تاریخ و حتی شدیدتر از آن گذر نسلها و دهه شصتیها و دهه هفتادیها در جامعه ما با نوستالژیها و خاطرات و اسطورههای متفاوتی مواجه میشود. جامعه ما در زمینه اسطورهها به شدت دچار آلزایمر و فراموشیهای مزمن و حملههای عصبی است.
اسطورهها به سرعت میآیند و با سرعت هم میروند و اگر بتوانند در این مدت بارشان را هم میبندند. جامعه ما بسیار اندک به اسطورههایش میاندیشد و از آن اندکتر نیز دارای منطق و ساختار اندیشگانی اسطورهای میباشد.
جامعه ایرانی هر اسطورهای را تن دوخت خودش میکند، اسطورههای ما در حقیقت میل و بازتاب امیال مردمان هستند. نقش زبان در ایجاد افرادی نظیر بابک زنجانی یا رندهای عیاش که خود را جهادگر اقتصادی میدانند چیست؟ به نظر میرسد تاریخی کردن و زبانی کردن این موضوع تا حد زیادی فرار از درک مساله است، نقش زبان و تاریخ بدون شک غیر قابل انکار است ولی در تحلیل شخصیت بابک زنجانی نمیتوانیم به سراغ یک جریان تاریخی از تولید رندها رفته و بابک زنجانی را ادامه شعر و ادبیات و سنتهای مندرج در سنایی و حافظ و سعدی بپنداریم.
وضعیت کمی و شاید خیلی بیشتر از کمی دارای پیچیدگیها و مولفههای مبتنی بر زمانه و وضعیت سیاسی و اقتصادی و فرهنگی زمان خویش است و رها کردن آسیبشناسیها و تحلیلهای بافتاری از ساختار و سیستم و چسبیدن به مفاهیم رندانه شاید کمی «رندانه» به نظر رسد.
نوشتن یک تحلیل و نقد تنها با مفاهیمی کلی و پا در هوا و ارجاعاتی که همه فرضیات زندگی مدرن و پسا مدرن هستند و پیدا کردن بابک زنجانیها در فرهنگ و تاریخ کهن ایران بیش از هر چیز خود شبیه جادوگری و رندی و گونهای توضیح واضحات در پوسته تحلیل است.
در تحلیل روانکاوانه از بابک زنجانی در بخشی از مطلب آمده است: «همان گونه که تقید و تعصب زاهدانه نشانه سلطه «ابرمنی» سرکوبگر است، آزادی رندانه هم، در تحلیل روانکاوانه، آزادی امیال غریزی است. یعنی سلطه احساسها و امیال غریزی که در پی کامروائی آنی و بلاشرطاند. این همه قانون گریزی، خشونت، اعتیاد، روابط جنسی بیبند و بار، بیهدفی و سرگردانی در جامعه، نشانههای این «اید» (مخزن غرایز و رانهها در ناخودآگاه انسان) رها شده است.
فروید گفت ناکامیهای انسان اضطراب آورند. در «تمدن و ناخوشنودیهایش» میگوید که تمدن و قانونهایش افراد را مجبور میکند که از خیلی چیزهایی که میخواهد و آرزو دارد، بگذرد و ناکام بماند و امیالش واپس زده و سرکوب شود.
این ناکامی حاصلش اضطراب و روان نژندی است. بهایی که میپردازیم، برای اینکه میخواهیم متمدن باشیم. معنی این حرف این است که ما در جامعه متمدن نمیتوانیم افسار امیال خود را رها کنیم، مهاری میخواهیم که به آن قانون میگویند. این «منِ خردورز» انسان رشد یافته است که بر این پروسه میباید نظارت داشته باشد. نه لزوما با احساس ترس یا گناه، بلکه با واقع بینی منی که میاندیشد. «من سخنگو» مانند رند، رها و لاابالی نیست.
اگر به صورت کلی و به زبان ساده بخواهیم منظور این پارگراف را بیان کنیم میشود چیزی در این مایهها که در جوامع متمدن گویا اگر عقل و خرد در کار نباشد همه چیز به سمت لذت بری و غرایز و در نهایت اضطراب و روان نژندی میرود و همین دوری از خرد و عقل است که شخصیتهای رند و لاابالی نظیر بابک زنجانی را ایجاد میکند.
بدون حتی یک لحظه تردید هم میتوان گفت که بدون شک بخش خردورز و عقلانی بابک زنجانی اصلا رشد نیافته و ناقص نیست و به عکس میتوان گفت او گویا بخش عقلانی رشد یافته و خردورزی آشکاری داشته است.
اینکه معانی و مفاهیمی نظیر حریت، رندی، زرنگی، باهوشی، فرصت طلب، لاابالی و دمدمی مزاج و هوسباز و زبل در زبان فارسی تا حد زیادی با هم تلفیق شدهاند و ما در ذهنمان به سراغ تمجید و ستایش رندی و حقه بازی و فرصت طلبی و یک شبه ره صد ساله رفتن و با یک عکس مدل و سوپر استار شدن را رفتهایم، اما این همه ماجرا نیست.
ساختار پیچیده و سیستماتیک موجود در بحث و تحلیل شخصیت بابک زنجانی و تبیین و استقرار او در سیستم و ساختاری که او را ایجاد کرده است نیاز به تفسیرها و تحلیلهای دقیقتر دارد. در زیستشناسی و جانورشناسی با پدیدهای به نام «فراگموسیس» (phragmosis) مواجه میشویم که در برخی جانوران و به ویژه عنکبوتی به نام سیکلوکاسمیا (cyclocosmia) دیده میشود. فراگموسیس به روش و شیوهای دفاعی گفته میشود که در آن جانور با استفاده از بخشی از اندام یا قسمت ویژهای از بدن خودش از خودش دفاع میکند و در حقیقت به جای توسل به ابزار دفاعی و سپرهای بیرونی از بدن خود به عنوان وسیله دفاعی بهره میبرد. عنکبوت عجیب سیکلوکاسمیا با استفاده از سپر خود که بخش انتهایی از شکمش میباشد، ورودی لانه خود را در مواقع خطر مسدود میکند.
نگاه سیستماتیک و کلی نگر تنها این نیست که هر فرد یا شخصی را به عنوان بخشی از یک سیستم و ساختار پیچیدهتر در نظر بگیریم و کلیه تحلیلهای جاندار و دقیق را به یک گزاره ساده فروکاست نماییم.
فرض نظریه سیستمها این است که هر بخش منفرد و مجزا قسمتی از یک سیستم کلیتر و پیچیدهتر میباشد. اکتفا به این گزاره برای توصیف هر شخص یا فرد کافی نیست و باید یک قدم به جلو برداشته و درک تازهای از این ساختار را به دست آوریم.
پدیده فراگموسیس میتواند درک تازهای به ساختار و نظریه سیستمی باشد. سیستم در مواقع خطر و برای پوشاندن ورودیها و مجرای اطلاعات و پنهان کردن ساختار اصلی بخشی از بدن خود را در برابر ورودی قرار میدهد. بخشی از بدن که به عنوان سپر دفاعی بوده و با ساختارها و نقشهای خوش خط و خال پوشیده شده است.
سیستم برای پوشاندن ساختار اصلی خود از بخشی از خود استفاده نموده و این بخش را تا حد امکان دارای ویژگیهای فریبنده و خوش نقش مینماید تا ماهیت سپر دفاعی بودن این فرد یا بخش مشخص نشود.
بابک زنجانی از ساخته شدن داستانهای پیچیده دربارهاش اظهار تعجب کرده و تاکید دارد: «اگر از هر کدام از دوستان سوال شود شاید دو بار هم نتوانند آن داستانهای ساختگی درباره من را دوباره تعریف کنند»
به واقع بخش زیادی از این داستانها دیگر در کنترل سیستم نبوده و به صورت خودجوش توسط مردم و شبکههای مرتبط تولید میشود و هر داستانی نیز به پیچیدگیها و نقشهای بابک زنجانی میافزاید. بابک زنجانی در باره سرمایهاش میگوید: «سرمایهام را خرد خرد درآوردهام. تا کنون هیچ بانکی در ایران به ما هزار تومان پول و یا وام نداده است.» «من به عنوان یک سرباز بسیجی در جبهه اقتصادی کار میکنم. شانسهایی بوده که خدا در اختیارم گذاشته و از آنها استفاده کردهام. حداقل سه یا چهار بار هم ورشکسته شدهام» آیا میتوان کسی را که چنین جملاتی را گفته است به سادگی تحلیل و بررسی شخصیت کرد؟
بابک زنجانی خود را راننده رییس بانک مرکزی سابق دانسته و از پدرش به عنوان یکی از بنیانگزاران شرکت مسافربری تی بیتی یاد کرده است. منصور سلطانی راد، وکیل پرونده طلاق «ثریا اسدی» همسر پیشین «بابک زنجانی» میگوید زنجانی چندبار به زندان رفته بود و اوایل سال ۸۸ بابت چکهای برگشتی شرکت «سورینت قشم» به مدت سه ماه به زندان رفت. زنجانی نیز خود به ورشکستگیها و شکستهای مالیاش در جاهای دیگری اشاره کرده است.
هر چه هست اصل داستان و شروع او با یکی از این شکستها همراه بوده است. زنجانی به وضوح و به شکلی تابلو و گل درشت در حال ساختن تاریخ برای گذشته و فقدان هویت خود است.
بابک زنجانی سوژهای نیست که بتوان ردپاها، نشانهها و ویژگیهای شخصیتیاش را به سادگی ترسیم و تحلیل کرد. برای حرکت به سمت بابک زنجانی باید تا حد امکان به جای نقد و تحلیل او به سمت شبیه شدن و رفاقت با او رفت.
شاید بتوان گفت که مجموعه رفقای عجیب بابک زنجانی از علی دایی، سعید مرتضوی، امیر جعفری، سردار رویانیان، سید حسن میرکاظمی، و جماعت عجیبی از هنرپیشگان، تجار، سیاستمداران و فعالان فرهنگی از حلقه رفقای او هستند. رفقایی که شاید گستردگی و تنوعشان کاملا آشکار کننده علاقه و میل زنجانی برای داشتن دوست و دوستان گسترده باشد.
تنها وسیلهای که میتواند روشنگر درک بابک زنجانی باشد، به عوض تبدیل او به سوژه روانکاوی حرکت با او و قدم زدن روی ردپاهای میل اوست. جستجوی نشانههای لذت و میل در بابک زنجانی میتواند آشکار کننده ساختار پنهان باشد. شرکتهای ساختمانی، هولدینگها، رستورانها، بانکها، هواپیمایی ایر قشم، شرکت لوازم آرایشی کیش، پروژه طهران قدیم، قنادی و شیرینی فروشیها، استودیوهای هنری، فیلمها و پروژههای سینمایی نظیر نقش نگار به کارگردانی عطشانی و سرمایه گذاری روی فیلم هیچ کجا هیچ کس، خرید باشگاه راه آهن و بخشی از حلقه تجاری علی دایی، تبلیغات گسترده در شبکههای ملی ایران همه و همه بخشی از بدن سیستم و «مک گافین» ساختار بودند.
مک گافین اصطلاحی سینمایی و به ویژه در رابطه با سینمای هیچکاک است. «مکگافین» مفهومی در سینما است که توسط آلفرد هیچکاک متداول شدهاست. مکگافین به سرنخ یا ابزاری گفته میشود که بدون اهمیت ذاتی، به پیشبرد داستان کمک میکند.
یکی از مستعملترین تکنیکهای گسترش پیرنگ در سینمای هیچکاک استفاده از «جستجو برای مک گافین» بوده است. «مک گافین» فردی/ شیئی/ مفهومی و به طور کلی ابژهای است که همه به دنبال آن میگردند و ماجرا پیش میرود اما در بسیاری مواقع سرانجام معلوم میشود که یا ابژه خیالی بوده است و یا اینکه اهمیت چندانی نداشته است. در روانی، پولهای دزدیده شده نقش «مک گافین» را ایفا میکنند و اولین حدسهای ما کنجکاوی در مورد سرانجام پول هاست که تقریباً از انتهای همان نیمه اول فیلم فراموش میشود.
پولهای دزدیده شده در روایت بابک زنجانی نیز در نهایت مک گافین و سرنخهای دروغین هستند. واژه ابداعی آلفرد هیچکاک که به تمهیداتی در قصه اطلاق میشد که سبب تداوم ماجرا میشوند و شخصیتها به آن توجه خاصی نشان میدهند.
مک گافین در واقع بهانهای است برای خلق هیجان و تاثیرات ویژه آن. خود هیچکاک معمولا به عنوان نمونه از نقشههای مخفی یا اوراق ربوده شده، نام میبرد که همه شخصیتهای فیلم به دنبال آن هستند.
زنجانی میگوید که در دو - سه سال گذشته بیش از ۱۷ میلیارد از درآمد حاصل از فروش نفت را به ایران منتقل کرده است. زنجانی در مصاحبه با ایسنا خودش را «سرباز بسیجی در جبهه اقتصادی» معرفی کرد و گفته بود که همه فعالیتهایش زیر نظر وزیر نفت و مسئولان وقت و «کاملاً شفاف» بوده است.
هیجانات و تاثیرات ایجاد شده در جامعه برای رسانهای شدن بابک زنجانی بخشی از میل خود او و بخشی نیز میل ساختار بودند، ساختاری که نمیتواند به تمامی و درستی به تبیین و درک بابک زنجانی نایل شود.
قضیه بابک زنجانی میتواند به سادگی دچار محو تدریجی شود، گونهای کم کم از پیش چشم و درون دل رفتن و به بوته فراموشی سپرده شدن. برای جامعه و ملتی که یکی از فانتزیهای ذهنیاش در افق محو شدن است چندان هم عجیب نیست که بابک زنجانیها را نیز کم کم در افق محو کند.
جامعه ایرانی به شدت بر خاطرات، نوستالژیها و فانتزیهای خود مستقر شده است و هر گونه عامل خارجی در هر لحظهای که بخواهد کلیت یک فانتزی را خراب کند به کل نابود و با فانتزی فراموش میشود.
سرنوشت بابک زنجانی تنها نکته روانکاوانهای را که دارد همانا بررسی غایتشناسانه یک ایرانی است، یعنی اگر روزی شرایط و زمانه و شانس دست به دست هم دهند تا یک ایرانی بتواند بخش زیادی از سرمایه و پول یک مملکت را در اختیار داشته باشد در نهایت با تمام ویژگیهای مثبت درونی، عقدههای درونی، انحرافات فکری و اخلاقی و در نهایت با تمام وجود به کدام سمت میرود.
بابک زنجانی در چنین شرایطی به سمت تبدیل شدن به چه چیزی پیش رفته است؟ ته خط یک پولدار ایرانی کجا میتواند باشد؟
ایجاد تولید و ثروت ملی یا رفاقت با فوتبالیست و بازیگر و فیلم ساختن و پارتی گرفتن و هواپیمایی زدن و هزار و یک بامبول دیگر که ته و آخرش معلوم است که هیچ نفع و دوایی نداشته است.
چرا اینگونه شدهایم، چرا ثروتمندان و پولدارترین بخشهای جامعه ایرانی به سمت الگوها و تبدیل شده به ایده آلهایی رفتهاند که دیوانه وار باعث نابودی فرهنگ و اقتصاد ما شده است؟ چرا یک تاجر ایرانی تبعه بریتانیا (آقای شجاع شجاعی سرمایه دار و میلیونر بریتانیایی متولد ایران) تعداد زیادی زن و دختر را به بهانههای واهی نظیر مدل شدن و درس خواندن با خود به ویلایش در ماربلای اسپانیا برده و حرمسرایی مفتضحانه ایجاد کرده است؟
به گفته پلیس اسپانیا تعداد نه نفر از زنان ساکن خانه این مرد که بین بیست تا سی سالهاند، مدعی شدهاند که به اجبار و به شکل تطمیع در خانه آقای «ش» نگه داشته شده بودهاند. با این حال یکی از خدمتکاران خانه گفته است که این زنان هر روز آزادانه از منزل بیرون میرفتند و در شهر گردش و خرید میکردند و تا جایی که او مطلع است اجباری برای ماندن آنان در خانه آقای «ش» در کار نبوده است.
پلیس اسپانیا بعد از بازجوییهای اولیه، متهم را با وثیقه آزاده کرده و زنان ساکن خانه را با فرزندانشان به محلی دیگر منتقل کرده است. فرزندان آقای «ش» بین نه ماه تا هفت سال سن دارند. یکی از همسایههای این عمارت بزرگ ده اتاق خوابه که به سبک عربی ساخته شده است میگوید که این زنان همراه با فرزندانشان هر روز با اتومبیلهای اعیانی از خانه بیرون میآمدند و همیشه لباسهای گرانقیمت به تن داشتند.
«ش. ش» علاوه بر تابعیت ایران، گذرنامه بریتانیایی نیز دارد. شاکیان همچنین ادعا کردند شجاعی خود را «غول نفتی» و از دوستان باراک اوباما و ولادیمیر پوتین معرفی کرده است. پلیس بعد از شنیدن این ادعاها شجاعی را بازداشت کرد. او در بازجوییها تمام اتهاماتش را رد کرد و بعد از دو روز با قرار وثیقه آزاد شد.
شجاعی مردی متاهل است و از همسر ۳۳ساله دانمارکی خود دوفرزند دارد که آنها نیز در همین ویلا سکونت دارند. شجاعی که در سال ۲۰۰۸ تابعیت بریتانیایی گرفته است در بازجوییها گفت این زنان همگی به میل خود به خانه وی رفته و در آنجا آزاد بودند و هر وقت میخواستند، میتوانستند ویلا را ترک کنند اما شاکیان ادعا کردهاند فقط در صورتی حق ترک ویلا را داشتند که از قبل با شجاعی هماهنگ میکردند و همیشه باید با راننده او از خانه خارج میشدند. در همین حال، یکی از همسایهها گفته همیشه ورود و خروج زنان را به این خانه میدید.
شجاعی در پاسخ به اتهامات مطرحشده گفته این زنان از کارمندان شرکتش بودند که با میل خودشان با او رابطه جنسی برقرار میکردند. او همچنین ادعای دیگری را مطرح کرده و گفته در دو روزی که در بازداشت بوده مبلغ زیادی پول، جواهرات، آثار هنری و قالیچههای ایرانی از خانهاش مفقود شده و وی قصد دارد موضوع را پیگیری کند. «خونه آقا شجاع» همان جایی است که روزگاری در جواب سوال «کجا» به هم میگفتیم. «کجا؟» و میشنیدیم «خونه آقا شجا»
شاید بتوانیم انتهای این مسیر را با دوباره پرسیدن این سوال کمی تغییر بدهیم: به راستی به کجا میرویم؟
*پژوهشگر و منتقد
تراژدی پریوش
پورشه زردرنگی که پریوش سوار شده بود، متعلق به هوتن قلعه نوعی پسر امیر قلعه نوعی سرمربی تیم استقلال است؛ به هوتن فکر کنیم؛ او نه ورزشکار مطرحی است و نه هنر خاصی دارد، غیر از شهرت و پولداری پدر. یقینا به همین منوال ثروتش نسل به نسل بازتولید خواهد شد. او پورشه زرد رنگِ تکاش را به دوست خود میفروشد؛ به چه کسی؟ به محمدحسین ربانی، نوه آیتالله ربانیشیرازی از روحانیون مهم و تأثیرگذار دهه ٦٠. نیمههای شب که میشود، محمدحسین میخواهد پریوش را به خانهاش برساند؛ آنطورها که نامزد محمدحسین در صفحه اینستاگرام خود نوشته، پریوش از او میخواهد که اجازه رانندگی داشته باشد.
«نمیدونم با نبودت چه جوری باید سر کنم. این پست رو میزارم خطاب به کسایی که حتى حرمت عزیزای از دست رفته رو ندارن، حرمت من نه، مادر و پدری که دارن از دوری پاره تنشون عذاب میکشن، اینکه دنبال موضویی واسه شایعهسازی و سرگرمیاند. تمام دوستا و آشناها میدونن که منو محمدحسین نامزد بودیم، ما با هم بزرگ شدیم، عکسامون همیشه کنارهم بوده، همونجور که میبینین، محمدحسین فقط داشته پری رو میرسونده، پری دوست دخترِ دوستِ محمد بوده که به اصرارِ پری اون میشینه پشت فرمون. ما همه داغداریم، اگه همدردی اینقدر سخته، با شایعهسازی نیازى به پاشیدن نمک رو زخم ما نیست.»
پریوش در شبکه اجتماعی اینستاگرام - به سبک اکثر دخترهایی که حساب ویژهای روی ظاهر خود باز کردهاند - دو صفحه دارد؛ یکی از آنها مدعی خصوصی بودن است و دیگری به صورت پابلیک تنظیم شده. صفحه خصوصی پریوش ٨٣ دنبالکننده و ٣٣٥ عکس دارد؛ صفحه عمومی او هم ٥٠هزار دنبالکننده با ٤٤ عکس و ٥ ویدیو. نکته جالب آنجاست که لحظهبهلحظه به عدد ٥٠ هزار اضافه میشود، در صورتی که دیگر عدد ٤٤ و عدد ٥ نمیتواند تغییری داشته باشد. سه ویدیو از ٥ ویدیویی که پریوش در صفحه خود به اشتراک گذاشته، مربوط به رانندگی او میشود؛ یکی از فیلمها پریوش را درحال فیلمبرداری داخل ماشین از نم نم باران نشان میدهد و دیگری درحال همخوانی با یک آهنگ و ویدیوی سوم هم به وضع کشیدن قلیان درحال رانندگی مربوط میشود.
پریوش که در یک موزیکویدیو بهعنوان مدل نقش ایفا کرده، دوستان زیادی در شبکههای مجازی دارد که همگی عکس صفحههای خود را به احترام او سیاه انتخاب کردهاند؛ حتی بعضی از نهایت دلگرفتگی دست از فعالیت در شبکههای اجتماعی کشیدهاند؛ بعضی هم به صفحه وایبر او وارد شده و برایش پیغام میگذارند و از او میخواهند که پاسخ بدهد؛ برخی دیگر هم از آخرین زمان آنلاین شدنش عکس میگیرند و ناراحتی خود را ابراز میکنند. البته در مقابل هم عده زیادی از مردم با کامنتهایی که برخاسته از خشم طبقاتی است، او و سبک زندگیاش را نکوهش میکنند. این دومینبار در ماههای اخیر است که گروه کثیری از مردم نسبت به سبک زندگی سرمایهدارانه واکنش نشان میدهند. مورد قبلی به صفحهای به نام «بچه پولدارهای تهران» در اینستاگرام برمیگردد و حالا کامنت دانی صفحه پریوش در اینستاگرام. نهتنها «داریوش»، متخصص پدیده دور دور، بلکه تمام دوردوربازهای سعادتآباد و اندرزگو و ایران زمین و جردن او را میشناسند و میگویند که در جنتآباد غرب تهران زندگی میکرده و وضع مادی خوبی نداشته و میخواسته از این طریق به آرزویش (زندگی در مناطق شمالی شهر) برسد.
٩ شب؛ سعادتآباد
داریوش، ٣٠سال دارد؛ با پورشه سفیدش از قدیمیهای دور دور به حساب میآید. او ١٢سال است که دور دور میکند. پسرعموهایش در سال ٧٩ با پراید کرهای که داشتند دور دور میکردهاند و خودش از سال ٨٢ این حرکت را شروع کرده. داریوش دور دور را یک سرگرمی و تفریح میداند، سرگرمیای که میتواند آخر هفتههای بچههای شمال شهر را به خوبی پر کند. دور دور از سال ٨٠ نمود خاصی در پایتخت و بهویژه مناطق شمالی آن پیدا میکند. حرفهایهای این حرکت که در سطح بالاتری از رفاه زندگی میکردند، در خیابان جردن حاضر شده و دور دور بازهای سطح پایینتر در خیابان ایرانزمین جمع میشدند. کمکم دور دور به خیابان فرشته کشیده میشود و حالا با حضور دستگاههای نطارتی در این مناطق به سعادتآباد و بلوار اندرزگو رسیده است، آن هم با گشتهای بسیار نامحسوس و ایستهای متعددِ بازرسی. سعادتآباد یکی از مکانهای مناسب برای دور دور بازهای حرفهای به حساب میآید؛ این منطقه پر است از ماشینهای شاسی بلند؛ آنقدر که این محله توانسته ایران را به صدر کشورهایی برساند که به شدت متقاضی ماشینهای شاسی بلند (SUV) هستند.
چرخ زدنِ داریوش و پدرام در شبِ پنجشنبه آغاز میشود. صدای موزیک نه فقط از ماشین داریوش، بلکه از تمامی ماشینهای حاضر در خیابان بلند شده و هرکدام با فاصله و سرعت بسیار کم از همدیگر حرکت میکنند. آنها به جای نگاه کردن به جلو، چشمهایشان دنبال ماشینهای یکدیگر و سرنشینان آنها است. داریوش و پدرام آنقدر در این خیابانها دور دور کردهاند که حالا با بسیاری از سرنشینان خودروهای حاضر در خیابان دوست هستند و سلام و احوالپرسی میکنند. صدای موزیک کم و زیاد میشود؛ داریوش و پدرام یکی از دخترهای سوار بر ماشین شاسی بلند را دنبال میکنند؛ داریوش میگوید: «سفره پوشیده، بریم کنارش ببینیم چی کارس.» در حوالی خیابان همه چیز پیدا میشود، همه چیز برای داشتن یک تفریح حسابی آماده است؛ اما حرکت آرام و موازی ماشینها آنقدر ترافیک ایجاد کرده که داریوش از آنها که به یکباره ثروت هنگفتی را کسب کردهاند و نامشان را «آقازادهها» گذاشته، شکایت میکند.
تازهبهدوران رسیدهها
داریوش که حتی ژشت پشت ماشین نشستن و فرمان به دست گرفتنش نشان میدهد که سالها دور دور کردن او را خسته کرده، میگوید: «واقعیتش دور دور حالا دیگه مال تازه به دورون رسیدههاس، همونا که بعد از سال ٩٠ و بحران اقتصادی یه شبه از نارمک رسیدن به ولنجک.» داریوش که میپذیرد با این حرف خودش را هم زیر سوال برده، صحبتهایش را ادامه میدهد: «اصلا میشه از استایل آدما فهمید که تازه به دورون رسیده ان. اونا معمولا بنزهای سفیدی دارن و تجربه ثابت کرده که اکثرا بازاری هستن. ما اونا رو خیلی خوب تشخیص میدیم.»
داریوش فورا با دست یکی از سرنشینان خودروی آبی رنگی را نشان میدهد و میگوید: «همینو ببین، از کلاه دفرمه و رنگ ماشینش میشه متوجه شد. اونا چیزی واسه ارایه کردن ندارن و فقط با ماشین خودشونو نشون میدن. همینطوریه که با سرعت بیشتر از ٢٠٠کیلومتر میرونن و خودشونو به در و دیوار میزننو و کشته میشن.» او که حواسش به سرنشینان تمام خودروهای اطرافش هست، صدای موزیک را کمتر میکند و ادامه میدهد: «تازه به دورون رسیدهها توی محلِ دور دور حاضر میشن و ماشین شونو بغل خیابون پارک میکنن و شروع میکنن به رخ گرفتن، مثه همین پسری که نشسته روی کاپراش.»
داریوش معتقد است کسی که دور دور میکند، کلا آدم تازه به دوران رسیدهای است، اما این حرکت به یک اعتیاد آخر هفتهای تبدیل شده و حذف آن سخت است. پدرام هم دنبال حرفهای داریوش را میگیرد و میگوید: «تا سال ٨٩، ٩٠ میشد آدم خوب توی دور دور پیدا کرد؛ اما بعد از سال ٩٠ که فقرا فقیرتر و پولدارها پولدارتر شدن، آدمایی رشد کردن که ماشینای مدل بالایی خریدن، در صورتی که هیچی نداشتن، هیچی.» او فرق خودش با تازه به دوران رسیدهها را در اینجا میداند که آنها تمام فکر و ذکرشان این است که پز بدهند و بگویند ما هستیم، درصورتی که او و دوستانش به جنبه تفریحی قضیه هم نگاه میکنند. پدرام در یکی از دور دورها با دختری دوست میشود که تنها زندگی میکرده؛ وقتی که فردای شبِ دور دور از او میخواهد که به خانهاش برود، میگوید: «سر راه یه فرش ١٢متری هم بخر و بیار، من تنها زندگی میکنم و وسایل خونم از همین راه تهیه میشه.» پدرام معتقد است بعضیها آنقدر راحت پول در میآورند که به راحتی هم خرج میکنند و آن را از دست میدهند و عدهای را هم پر رو میکنند. او این کار را در حالت فعلی مخصوص آقازادههایی میداند که با ماشين خود میخواهند مخ تعداد بیشتری از آدمها را بزنند. پدرام افرادی را سراغ دارد که با گذر موقت برای ایامی مثل عید ماشین وارد میکنند و بعد از تعطیلات آنها را از قشم بر میگردانند یا بعضی هم در پارکینگ خانهها خاک میخورند تا دوباره عید بیاید و شروع کنند به دور درو کردن.
دور دورِ باکیفیت
دور دور بازهای حرفهای اعتقاد دارند که بهترین حالت برای دور دور این است که ایکانتکت (ارتباط دیداری) داشته باشید و در یک خیابان دوطرفه چشم در چشم شوید. شلوغترین روزهای دور دور هم شبهای آخر هفته است؛ البته کارکشتههایی مثل داریوش و پدرام روزهایی مثل یکشنبه و چهارشنبه را انتخاب میکنند؛ چراکه دیگر از شلوغی جمعه و حضور تازه به دوران رسیدهها خبری نیست و با دوستهای فابریک خود مواجه میشوند. ظهرهای جمعه خیابان ایران زمین از معروفترین دور دورهای تهران است؛ حوالی ساعت ٣ و ٤ همه آنجا جمع میشوند و تا ٧ و ٨ دور میزنند و بعدش هم به خانه میروند و داستان ادامه پیدا میکند. جمعهها ساعت ٣ تا ٨ مردهترین زمان روز تعطیل به حساب میآید، اما در پاتوقهای دور دور غلغله است؛ اندرزگو، ایرانزمین، سعادتآباد. داریوش میگوید این میعادگاههای مشخص برای دور دور، باعث شده که مردم برای ابراز خوشحالیِ دستهجمعی از یک اتفاق مثل پیروزی تیمملی فوتبال در این مکانها جمع شوند.
پلنگها و خیابانها
چرخ زدن در سعادتآباد ادامه دارد، همینطور صدای موزیکِ پورشه داریوش و سیگار پدرام. یک ٢٠٦ سفیدرنگ با موزیک خارجیای که صدای آن را به بینهایت رسانده درحال حرکت است؛ نگاه سرنشینانش مشخص میکند که برای دور دور حاضر شدهاند. آنها نه از چشم داریوش و نه از دید پدرام نمیتوانند دور بمانند. پدرام میگوید: «چه پلنگهایی، خودشونو خفه کردن.»
آنها به دخترهایی که خیلی آرایش میکنند «پلنگ» میگویند. پلنگها مشغول کشیدن سیگار در ماشین هستند. جور کردن پلنگها برای داریوش و پدرام و البته پورشه سفیدرنگی که همراه آنهاست خیلی راحت است؛ با یک تیکه و دلقک بازی کوچک و یا یک چشم در چشم شدن و حرکت کردنِ موازی ماشین جذب میشوند؛ مخصوصا آنکه داریوش میگوید فردا جمعه است و خیلی از اینها دنبال جایی برای گذراندن فردای تعطیلشان هستند. کنار پلنگ دیگری میآییم؛ او فورا تقاضای سیگار و سیدی میکند و با «نه» شنیدن از داریوش گازش را به نشانه اعتراض میگیرد و رد میشود تا از لکسوس مشکیرنگی که جلوتر دارد میراند لوازم مورد نیازِ امشبش را تهیه کند. داریوش از قدیمیهای «دور دور» است و به این راحتیها به کسی باج نمیدهد. «من توی سابقه ١٢ساله دور دور کردن، دخترایی رو دیدم که با چشم گریون چرخ میزدن، وقتی که سراغشون میرفتم از خیانت دوست پسرشون میگفتن؛ معمولا راحتتر میشه مخ اینا رو زد، هرچند که گشتهای نامحسوس کارو مقداري سخت کردن.»
از ایست بازرسی و گشت نامحسوس تا تصادف
حوالی میدان کاج هم ایستهای بازرسی وجود دارد و هم گشتهای نامحسوسی که با موتور و ون سفید چرخ میزنند. دور دورِ داریوش و پدرام و همراهانشان که ادامه پیدا میکند با ایست بازرسی مواجه میشویم؛ صدای موزیک کم، کمربندها بسته و سیگارها غلاف میشود. داریوش خبره این کار است و به راحتی از ایست عبور میکند، اما ماشین جوانترها، همان پلنگهایی که تقاضای سیگار و سیدی داشتند متوقف میشود.
حرفهایهای دور دور چَم و خَم کار دستشان آمده و میدانند به چه شکل این سدها را دور بزنند و به هدف خود برسند. کمی جلوتر یک خودروی بیامو متوقف شده و سرنشینان آن درحال سوار شدن در ونِ سفیدرنگی هستند که بهطور نامحسوس در خیابان حرکت میکرد. حواس بچهها حتی به صدای موتورها هم هست؛ هر موتوری که از کنارشان رد میشود، دستپاچه میشوند؛ چراکه ممکن است گشت باشد و طعم دور دور امشبشان با دستگیری تلخ شود.
ایستهایی که در سعادتآباد گذاشته شده، آنقدر بچهها را ترسانده، که از فرعیها و کوچه پس کوچهها رانندگی میکنند و به قرارهای هفتگی و همیشگی خود میرسند و با چهرههای آشنا در خیابان، موازیِ هم، گاز میدهند. کار به جایی رسیده که در این فرعیها هم ترافیک قابل توجهی به وجود آمده. داریوش میگوید: «دور دور، پلیس رو كلافه کرده، هرجا رو که میبندن، از یه جای دیگ بیرون میزنه. الان رو به روی بیمارستان مدرس رو بستن، بچهها از کوچه پس کوچهها خودشونو به میدون کاج میرسوننو و به جای بالای میدون، پایین اون دور دور میکنن.»
صدای موزیک باز هم بلند میشود، داریوش میخواهد سرعتش را زیاد کند که ماشین شاسی بلندی که درحال خوش و بش کردن با ماشین یکی از دخترهاست و طبیعتا حواسش به جلو نیست، با ترمز ماشین دیگری به پشتش برخورد میکند و تصادفی شکل میگیرد و راه دوباره بند میآید. حالا ماشینهای دیگر میتوانند از این موقعیت استفاده کرده و با حذف شدن یکی از گلادیاتورهای سعادتآباد، سراغ پلنگی بروند که دنبال یک دوست تازه است.
١١ شب؛ بلوار اندرزگو
ساعت ١١شده؛ خیابان شلوغی خود را حفظ کرده. دور دور بازها از ایستها و گشتهای سعادتآباد خسته شدهاند و به اندرزگو میروند، به میعادگاه مشهور بچه مایهدارهای پایتخت؛ بوگاتی، مازراتی، پورشه، کاپرا، بیامو. آنها ایستگاهِ هم را میگیرند و با اسكل کردن یکدیگر وقت میگذرانند. یکی از دخترها که سوار بر یک هیوندای در بلوار حرکت میکند، چشم پدرام را میگیرد. «سه جاشو عمل کرده، اگه بهش توراهی نخوره سراغ دوست پسرش میره؛ البته ما یه شانس داریم، مدل ماشینمون بالاتره، اگه مکالمه شو قطع کرد، یعنی میخواد پا بده.»
این اتفاق هم میافتد؛ به خودرویش که نزدیک میشویم، شیشه را پایین میدهد و پورشه داریوش قرار با دوست پسرش را به هم میریزد و شکل رابطهشان را عوض میکند. مسیر را که ادامه میدهیم، دختری کنار دوست پسرش سوار بر پرشیا درحال رانندگی است، او به داریوش و پورشهاش چشمکی میزند و میزان عمق رابطهای که با همراهش دارد را مشخص میکند. حالا ممکن است همراه او خیلی دوستش داشته باشد، عاشقش باشد، از کار و زندگیاش گذشته باشد، اما پولی ندارد که بخواهد پرشیایش را به پورشه داریوش تبدیل کند. داریوش هم با همه این اوصاف بیخیال این مورد میشود و با حرف پدرام متوجه دختری با موهای چتری میشود که سوار بر یک مازراتی است.
ماشینها با یک، دو، سه و یا چهار سرنشین رد میشوند؛ اکثرا براساس جنسیت تفکیک شدهاند. خیلیها از تیکههایی که داریوش با پورشهاش به آنها میاندازد شاد میشوند و به خود میبالند. پدرام شیشه را پایین میدهد و به راننده خانم ٢٠٦ سفیدرنگی میگوید: «لاستیک لاستیک، پنچر شده.» او هم جدی میگیرد و دستپاچه میشود. بعد از چند لحظه پدرام قهقههای میزند و میگوید: «دیدی گولت زدم؟ میخواستم سر صحبتو باهات باز کنم.» او هم که هاج و واج مانده، میخندد و از شوخی پدرام استقبال میکند؛ اسمش را میگوید و شمارهاش را برای پدرام میخواند. پدرام میگوید: «اینا همش شگردهایی واسه پایین کشیدن شیشه ماشین دخترهاس، با هر دلقک بازی این کارو انجام میدیم. البته اگه ماشینت خوب باشه، پنجره شیشه ماشین اکثر دخترها اتوماتیک پایین میاد.»
وقتگذرانی از روی ناچاری
داریوش از آدمهایی است که علاقهای به دور دور در آخر هفتهها ندارد؛ او میگوید: «من اصلا این کارو، کار چیپی میدونم. اما خب مسأله اینجاس که ما هیچ تفریح جایگزین دیگهای نداریم. وقتی بچهها حتی نمیتونن با هم به ورزشگاه برن، چه انتظاری میشه داشت؟» خیابان برای داریوش و دوستانش به یک پاتوق تبدیل شده، پاتوق جذابی که توانسته جای کافهها را هم بگیرد؛ حالا خیابان به کافهای بزرگ تبدیل شده که آدمها در آن حرکت میکنند. داریوش میگوید: «ایران جاهای خوبی واسه گشتن و تفریح کردن داره، اما بحث اینجاس که بچهها جرات نمیکنن باهم برن. بچهها توی خیابونا گم و گور شدن و نمیدونن چه تفریحای مناسبتری میتونه وجود داشته باشه. اصلا لذت یه صبحونه توی کافه روباز رو نمیشه با هیچی عوض کرد.»
به قول پدرام، دور دور یک تفریح خاص است که نهایتا ٢٠درصد از جوانان تهران میتوانند آن را انجام دهند؛ چراکه این تفریح توانایی مالی خاصی میطلبد. البته این تفریح یا وقتگذرانی توانسته برای عدهای سود اقتصادی فراوان داشته باشد؛ دور دور باعث پیشرفت و توسعه بسیاری از شغلها شده، داریوش میگوید: «امیر چاکلت رو دور دور امیر چاکلت کرد، حالا چندتا مغازه دیگه هم داره. من یادم میاد اینجاها همش زمین خاکی بود.»
قضیه ماشین و شخصیت
«اونقد دور دور کرده که دیگه نمیتونه رانندگی کنه، پاهاش درد گرفته.» «با خودش قهره، حرف زدن باهاش حوصله میخواد.» اینها حرفهای رد و بدل شده بین داریوش و پدرام در بلوار اندرزگو است. نگاه آنها همه بلوار را دربرگرفته و یک نفر هم از زیر دستشان در نمیرود؛ با یک نگاه همه را تا آخر میشناسند و حتی تا تعداد دوستهای پسر سابقشان هم پیش میروند.
داریوش معتقد است که دخترها میگويند پول امنیت میآورد؛ برای همین دنبال ماشینهای مدل بالا هستند؛ چراکه پشت بندش ویلا و چیزهای دیگر هم هست؛ او میگوید: «خرج کردن واسه دخترها یه وظیفه شده. اینکه اونو سوار کنی و بیرون ببری و خرج کنی و بعدشم برسونی خونه. اصلا بین دخترها کل کل شده که دوست کدومشون بیشتر خرج میکنه. دخترها با نگاه کردن به ماشین طرف مقابل دوستاشونو انتخاب میکنن.» پدرام هم در ادامه صحبتهای داریوش میگوید: «اتفاق عجیبی که توی چند سال اخیر افتاده اینه که خیلی از دخترها به بهونه اینکه امنیت ندارن، پدر و مادرشونو مجاب میکنن که ماشین داشته باشن، من پدر و مادرهایی رو میشناسم که مدل ماشینشون از مدل ماشین بچهشون پایینتره.»
«آنیتا»، دختر خوشچهره و صدایی که در دور دورِ امشب با داریوش دوست شده اما چیز دیگری میگوید. او در پاسداران زندگی میکند؛ موازی پورشه داریوش حرفهایش را با صدای بلند میزند: «پسری که توی دور دور باشه تکلیفش مشخصه.» او نمیخواهد قبول کند که تمام دخترها دنبال پول پسرها هستند و برای همین در دور دورها دنبال ماشین مدل بالا میگردند.
«البته تجربه به ما دخترها ثابت کرده که آدمایی که سوار ماشینای مدل پایین هستن ممکنه برخوردای مناسبی نداشته باشن و واسه همینه که بچهها با پسرایی که ماشینای گرون قیمت دارن راحتتر ارتباط برقرار میکنن.»
آنیتا دور دور را یک هواخوریِ بدون دردسر میداند که پیادهروی و خستگی هم ندارد و هر وقت که حوصلهاش سر میرود این کار را انجام میدهد. او انتخابهایش را تنها براساس مدل ماشین طرف مقابل نمیداند و میگوید به طرز صحبت کردن و دیگر موارد اخلاقی هم بستگی دارد، وگرنه دوستی به همان یک شب و حرکت کردنِ موازی در خیابان خلاصه میشود.
آنیتا میگوید: «دور دور واسه این به وجود اومده که حوصله آدم سر میره و دنبال دوست جدیده و جای دیگهای هم وجود نداره. موزیک داریم و هوای خنک و هیچ خستگی هم در کار نیس؛ چه چیزی از این بهتر؟ البته خیلی از بچهها واقعا هیچ هدف خاصی از دور دور ندارن و همینجوری میان و حتی دنبال دوست جدید هم نیستن؛ به صورت لحظهای این کارو انجام میدن.» به قول داریوش که سرنشین هر ماشینی را که اراده کند به چنگ میآورد.
دوستیهای دور دوری
راه بند آمده؛ دو دختر که سوار یک بنز شدهاند، از همه سو درخواست دارند. آنها میتوانند به تنهایی یک خیابان را ببندند و رانندههای تمام ماشینها را به لهله بیندازند؛ قدرتی که شاید در ایستهای بازرسی و گشتهای نامحسوس هم پیدا نشود.
«آتوسا» نام یکی از آنهاست؛ شگردهای داریوش او را به حرف میاندازد: «این کار توی هر گروه سنی انجام میشه. من خودم دوستای ٤٠سالهای دارم که این کارو انجام میدن و دخترهای خوبی هم هستن و فقط دنبال دوست میگردن. البته معمولا شکست میخورن و اون وقت نسبت به کل افراد جامعه بیاعتماد میشن. طبیعتا این رابطهها بدون هیچ اعتمادی شکل میگیره و هر دو طرف میدونن که طرف مقابل همون شب به آدمای زیادی شماره داده و از آدمای زیادی هم شماره گرفته. این رابطهها از اساس با یه اشکال شکل میگیره.»
داریوش که دوستهای دختر زیادی دارد، وقتی کانتکتهای گوشیاش را نشان میدهد، بیش از ٥٠درصد از لیست بلندبالای دوستهای دخترش را در دور دور پیدا کرده. «همه اینا هرزه نیستن. اما خب دوستیهایی که با دور دور شکل میگیره، پایدار نیس. واقعیتش، این دوستیها بیخوده و با چرخ زدنِ بیشتر میشه ده تا دیگه هم پیدا کرد. هرچقدر هم که خوب باشی، ماشینتو نشونه شخصیتت میدونن. من آدمایی رو میشناسم که توی خونه کوچیکِ اجارهای زندگی میکنن اما ماشین مدل بالا سوار میشن تا از این طریق شخصیت خودشونو نشون بدن.»
ترافیک سنگین است و کسی نمیخواهد از لاین خلوت بلوار عبور کند. در قسمتی از خیابان یک بی ام و موازی با یک لکسوس درحال حرکت است. پسری میخواهد شمارهاش را به یکی از دخترهای سوار بر لکسوس بدهد، دختر هم با لبخند و روی باز آیفونِ خود را بالا گرفته و در صفحه لاک (قفل) گوشیاش ادای ذخیره کردن شماره را درمیآورد. دور دور مصافِ کل کل بازها است. سرنشینان پشت ماشین این دخترها هم سگهای سفید و سیاهی هستند که سرشان را چند لحظه یکبار از شیشه بیرون میآورند.
دور دوربازها هفتهای چندبار همدیگر را میبینند و ناخودآگاه با هم آشنا شدهاند، برای همین سعی میکنند هر هفته با ماشین جدیدی در صحنه حاضر شوند. ساعت ١١:٣٠ است، موزیکها و سرعتها کم و زیاد میشود. خیلیها از دور دورِ خود به نتیجه رسیدهاند و حالا به مقصد میروند. بعضی از دخترها سوار بر ماشین مدل بالایشان چشمکی میاندازند و با لبخند رد میشوند. داریوش به این لبخندها میگوید «خنده حرص»؛ چون نمیتوان به آنها رسید و تنها میخواهند به این ترتیب پسرها را عذاب دهند. آدمهای داخل ماشین یک پیکنیک کوچک راه انداختهاند؛ ٤نفره، دونفره، و دنبال آدمهایی برای افزایش این تعداد هستند.
١٢ بامداد؛ برگر فکتوریِ سعادتآباد
ساعت ١٢ است، دور دور به پایان رسیده و در برگر فکتوری سعادتآباد نشستهایم. داریوش دوباره کانتکتهای گوشیاش را نشان میدهد و دوستهایش را مرور میکند. «این الهه س، پنجشنبه توی دور دور دوست شدیم و یکشنبه باهم رفتیم استانبول. واقعیتش اینه که دوستیهای غیردور دور پایدارتر بودن و به یه مهمونی رفتن ختم نشدن. واقعیتش اینه که دخترهایی که دور دور نمیاومدن حالا ازدواج کردن، اما دور دوریها نتونستن ازدواج کنن، مثه خود من که توی ٣٠سالگی همینطوری موندم و اونقد دوست زیاد داشتم که دیگه نمیتونم ازدواج کنم.» داریوش که حالا پختهتر شده و دیگر مثل جوانیاش استفاده از وسایل نقلیه عمومی را ننگ نمیداند و تنها به خاطر آنکه ٣سال از تهران دور بوده دلش برای دور دور تنگ شده و هر از گاهی این کار را انجام میدهد، میگوید: «صحبتِ دور دور توی بقیه کشورها یه چیز مسخره س؛ اونجاها اینقد تفریح هست که آدم دنبال این کارها نره. وقتی یکی از دوستام توی ترکیه از من پرسید که تفریح شما چیه و منم قضیه دور دور رو گفتم، اصلا نمیتونست باور کنه.»
شاید قرار است تهران به این شکل توسعه یافته شود، از صف مترو و اتوبوس کاسته و به تعداد ماشنهای مدل بالای تک سرنشین اضافه شود و پدیده «رژه تجمل» روز به روز نمایانتر از پیش جلوه کند. پولهای بادآورده آنقدر زیاد شده که دیگر صاحبانش نمیدانند با آن چه بلایی باید سر خود و دیگران بیاورند. پولهای بادآوردهای که تنها میتواند به خشم طبقاتی بیفزاید و اکثریت جامعه را - که زیر خطی به نام فقر روزگار میگذرانند - به فکر تغییر و دگرگونی جهت رفع این اختلاف بیندازد و آنها را از پورشه، پورشهسوار و کارخانه تولید پورشه متنفر کند. آدم یاد مادر و پسری میافتد که اردیبهشتماه سال ٩٢ با خريد يك خودرو پيكان در خيابانها به تصادف عمدی با خودروهای مدل بالا مي پرداختند و حداقل به ازاي هر تصادف از راننده خودرو ديگر مبلغ ٥٠٠هزار تومان جهت بيعانه، ميگرفتند تا در ادامه به پليس مراجعه كرده و ميزان خسارت وارده را ارزيابی كنند. یک سوال، فکر میکنید نتیجه شكاف طبقاتی چه خواهد شد؟
تضعيف جامعهشناسي و قالب كردن علوم و فنون بازار آزادي به همگان مكانيزمي است كه در حال حاضر هم ادامه دارد؛ مكانيزمي كه در پيوند با عقبنشيني دولت از انجام وظايف اقتصادي و اجتماعي خود در حق مردم است. با وجود همه حملات سالهاي قبل به جامعهشناسي، گويا هنوز و تا اطلاع ثانوي، فقط جامعهشناسي توان و امكان بيان صريح و مشخص اين مكانيزم و عواقب آشكار و نهان آن را دارد. اگر ثمره هشت دهه علوم اجتماعي در ايران وجود جامعهشناساني مانند اباذري باشد، ميتوان گفت جامعهشناسي و علوم اجتماعي در انجام وظيفه خود يعني تلاش براي كاستن از آلام واقعي مردم، نه تنها شكست نخورده است بلكه در حال حاضر و در آينده نيز ميتوان و بايد به آن اميد بست.
متن سخنراني يوسف اباذري، جامعهشناس برجسته كشورمان و استاد دانشكده علوم اجتماعي دانشگاه تهران را ميتوانيد در ذيل بخوانيد.
جامعهشناسی و دشمنانش
قبل از من احتمالاً دوستان در مورد ٨٠ سال علوم اجتماعي در ايران حرف زدهاند و من در اين مورد صحبت نميكنم. فقط در مورد نسل خودم حرف ميزنم. موقعي كه به اين دانشكده آمدم آقاي دكتر توسلي، دكتر ساروخاني، دكتر محمد ميرزايي، دكتر صفينژاد، دكتر طالب، دكتر وثوقي و دكتر ازكيا و در خارج از دانشكده، در دانشگاه شهيد بهشتي دكتر رفيعپور حضور داشتند. اينها استادان من بودند و بسيار زحمت كشيدهاند. جا دارد از ايشان قدرداني كنيم كه چراغ اين علم را روشن نگه داشتند. و من اميدوارم كه زنده باشند و كماكان به كار خود ادامه دهند.
بحثم را در مورد وضعيت فعلي جامعهشناسي يك مقدار به قبل از انقلاب برميگردانم. بحث من هم داخلي است و هم خارجي. منظورم اين است كه وقتي درباره وضعيت فعلي جامعهشناسي ايران صحبت ميكنم، ناظر بر سرنوشت جامعهشناسي به طور كلي در جهان خارج هم هست. قبل از انقلاب يك نوع الگوي دوركيمي، هگلي، پارسونزي و كينزي حكمفرما بود. متفكراني كه نام بردم خيلي با هم متفاوتند اما ميتوان در يك بحث وجه اشتراك آنها را نشان داد. من اينجا ناگزيرم فقط به آنها اشاره كنم و رد شوم.
براي مثال هگل ميگويد كه دولت بالا، جامعه مدني در وسط و خانواده در پايين قرار دارند. دوركيم هم به مانند همين ميگويد بايد دولت بالا، اصناف، وسط و حيطه خصوصي پايين باشد. پارسونز اين الگو را چهار وجهي (سياست، اقتصاد،حقوق و فرهنگ) ميكند و كينز معتقد است كه دولت بايد مداخله كند، سپس جامعه وجود دارد و بعد زندگي خصوصي افراد. عمده پيشرفت جامعهشناسي بر مبناي همين الگوها صورت گرفته است يعني در اين الگوها دولت نيازمند اين بود كه بفهمد در جامعه چه خبر است و درست اينجا بود كه به جامعهشناسان مراجعه ميكرد. قبل از اين، جامعهشناسي از فلسفه اجتماعي چندان دور نبود. جامعهشناسان قرن ١٩ بيشتر يك نوع فيلسوف اجتماعياند. مثلا سه مرحله كنت بيشتر شبيه يك فلسفه تاريخ است تا جامعهشناسي.
بنابراين جامعهشناسي در اين بطن و متن زاده شده است. هدف جامعهشناسي نه فلسفهپردازي بود (با وجود استفادهاش از فلسفهپردازي)، نه قرار بود روانشناسي اجتماعي را به اين معناي كنوني انجام دهد. جامعهشناسي ميخواست به شيوهاي تجربي به دولت و مردم جامعه كمك كند و ميانجي ميان اين دو باشد. جامعهشناسي در اين ميان نقش بسياري زيادي داشت واين نقش را ايفا كرد. ما شاهد شكوفايي انواع و اقسام نظريههاي جامعهشناسي بوديم. همه در سطح جهان با اين نظريهها كار ميكردند و مهمتر از همه، وجه تجربي جامعهشناسي بود كه البته بعد از انقلاب در سطح نظريهپردازي مغفول شد. اما براي همه بسيار مهم بود كه جامعهشناسي بايد به شيوهاي تجربي، ميان افراد يك جامعه، ميان دولت و ملت، و ميان دولت و خود دولت ميانجي ايجاد كند.
بنابراين جامعهشناسي به اين عبارت يك علم مصلحانه است. در جامعهشناسي افراد راديكالي هم وجود دارند كه ميگويند تا شما كل جامعه را تغيير ندهيد اين جامعه به جايي نخواهد رسيد. منتها ساخت جامعهشناسي، بنيان مصلحانهاي دارد و درصدد اصلاح امور برميآيد. در اين ميان راديكالهايي هم وجود دارند كه حرفهاي خودشان را ميزنند. من هم راديكالها و هم محافظهكاران را خواهم گفت. اما خود جامعهشناسي به طور كلي بنياني مصلحانه دارد و در متن همين نهاد سهگانه يا چهارگانه پا ميگيرد و كار ميكند. در ايران، رژيم گذشته رژيم بسيار سركوبگري بود. به ظاهر ديكتاتوريها نيازي به جامعهشناسي ندارند. اين قضيه از استالين گرفته تا پينوشه صدق ميكند. جامعهشناسي براي اين رژيمها مخل است. جامعهشناسي به درد كسي ميخورد كه بتواند كارهايي را انجام دهد. منتها در رژيم گذشته الگويي جهاني وجود داشت و مهمتر از آن، خودش بدون اينكه بداند اين الگو را در درون خود داشت. فكر ميكرد كه دولت بايد به مردم توجه كند و نواقص موجود را برطرف سازد.
در نتيجه جامعهشناسي ايران در آن موقع از يك جايگاهي برخوردار بود. من نميگويم همه آن موقع ميدانستند كه اين جايگاه را دارد يا دولت خودش ميدانست كه اين جايگاه را دارد. نه، فرض بگيريد اين جايگاه، تقليدي از غرب بود يا از غرب آمده بود. هر چه ميخواهيد اسمش را بگذاريد اما چنين الگويي حاكم بود. بعد از انقلاب ماجرا عوض شد. تاريخچه مفصلي وجود دارد كه چرا در اوايل انقلاب به جامعهشناسي ظنين شدند. در اينجا بايد از دكتر توسلي تشكر كرد، چراكه ايشان براي بقاي جامعهشناسي به يك معنا بسيار جنگيد و اثبات كرد كه بايد جامعهشناسي باقي بماند و ماند و به كارش ادامه داد. در بخشهاي مختلف منجمله عشاير، روستا، شهر، صنعت، توسعه و حركتهاي جامعه، جامعهشناسي به كار گرفته شد. اما بعد از جنگ اتفاقي افتاد كه ما چيز چندان زيادي از آن نميدانيم و آن را جدي نميگيريم اما عوارض آن اتفاق امروز دارد بروز ميكند و ما آن عوارض را به جاي ديگري ربط ميدهيم. يك جريان اقتصاد نئوليبرالي آمد كه از پايين همهچيز را گرفت. اين نكته بسيار مهمي است.
جامعهشناسان اين ماجرا را متوجه نشدند چون به نوعي سرگرم فرهنگ و فلسفه و اين جور مسائل بودند و خود من هم به عنوان يك دانشجو به همين حوزهها ميپرداختم. متوجه نبودم كه بنيانگذاران جامعهشناسي در آثار خود فيالمثل وبر در كتاب اقتصاد و جامعه، دوركيم در كتاب تقسيم كار، زيمل در كتاب فلسفه پول، و ماركس در كتاب سرمايه به اين موضوع يعني رابطه اقتصاد و جامعه پرداخته بودند. هر چه جامعهشناسي اقتصاد را فراموش كرد اين نحله نوليبرال پيشتر آمد. در ابتدا زياد هم حضور نداشتند و هويدا نبودند. البته عدهاي به آنها توجه ميكردند اما به هر حال جامعهشناسي آنها را نميديد. اين نحله دو قاعده اصلي دارد. اگر ما درباره اين دو قاعده انديشه كنيم، به نتايج بسيار مهمي خواهيم رسيد.
اين دو قاعده بسيار ساده هستند. اولين قاعده آن است كه قوانين اقتصاد لايتغير است و اين قوانين لايتغير، همان قوانين بازار آزاد است. خيلي مهم است كه شما بفهميد از نظر اين نحله بدترين دولت، دولت مداخلهگر است يعني آنها خواهان دولتي هستند كه به طريقي بگذارد قوانين اقتصادي لايتغير كار خودشان را انجام دهند. هر دولتي اگر بخواهد به هر طريقي و به هر وجهي مداخلهاي كند از نظر آنها نامقبول خواهد بود و جامعه را به جاهاي فاجعه باري خواهد برد. اين نكته، بسيار ساده است اما نتايج بسيار عظيمي دارد. در اقتصاد كينزي مبنا بر اين است كه گروههاي اجتماعي درباره اقتصاد با هم مذاكره و مشورت ميكنند، يكديگر را نقد و با هم چانهزني ميكنند. در اين اقتصاد، كارگران، كشاورزان و اساتيد با دولت و با كارفرما مساله اقتصادي را بايد حل كنند.
بنابراين در اقتصاد كينزي براي چيزي به اسم دموكراسي جايي وجود داشت. نحله نئوليبرال تعبير خاصي از دموكراسي دارد. اقتصاد را از آن حذف ميكند و با اين كار تنها چيزي كه از دموكراسي باقي ميماند، آزادي مصرف است. آزادياي كه اينها دنبالش هستند آزادي مصرف است. مثلا در دوبي افراد در مصرف آزادند. هايك ميگويد: در پينوشه شيلي كه مردم را گردن ميزدند، مردم آزادتر از دوره آلنده بودند. اگر شما فيلم مستند battle of chile را نگاه كنيد، متوجه ميشويد دموكراسي در دوره آلنده به چه صورت بود و در دوره پينوشه به چه صورت. در شماره پيشين مهرنامه، آقاي قوچاني و آقاي غني نژاد در گفتوگوي خود از چيزي به نام ديكتاتوري اكثريت حرف ميزنند و معتقدند دموكراسي نبايد به ديكتاتوري اكثريت بينجامد. يعني اگر كسي انتخاب شد، نبايد به قوانين و قواعد اقتصادي دست بزند و دولت نميتواند روي اين قوانين مذاكره كند. بدترين دولت از نظر اين نحله دولت مداخلهگر است. آنها ميگويند دست پنهاني وجود دارد كه اگر بازار را رها كنيد، خودش جامعه را هدايت خواهد كرد.
فرض كنيد به يك حزبي راي داديد. وقتي آن حزب سر كار آمد، نبايد به اقتصاد دست بزند، اين چه نوع دموكراسي است؟ حالا اين دولت مدام به من بگويد من براي تو هايپرماركت باز ميكنم، تو آزادي تا جايي كه ميتواني بخري، پورشه سوار شوي، تو در اين زمينهها آزادي. اما به دولت نگو كه بيكاري، دچار فقري، چراكه لازمه رفع بيكاري اين است كه دولت كاري بكند، اما دولت نبايد كاري بكند و ميگويد من كاري نميكنم. اينها مسائل بسيار سادهاي هستند اما ممكن است ما را به عهد باستان و حرفهاي عجيب و غريب ببرد كه اكنون ديگر همه از اين حرفها خسته شدهاند. اين مسائل بسيار ساده است. كسي كه دنبال اقتصاد بازار آزاد است، ميگويد در مورد اقتصاد، در مورد بيكاري، فقر و دستمزد با من حرف نزن. من اجازه نميدهم براي افزايش دستمزد اجتماع كنيد.
من اجازه ميدهم در قالب يك NGO، سر كچلها را بشوييد، مهر و محبت بورزيد، پلنگ بابلي را از مرگ نجات دهيد، (كه البته سر اين موارد هم مشكل دارد) اما سر موارد اقتصادي با دولت حرف نزنيد چون اقتصاد يك دست پنهاني دارد كه قابل مشورت نيست. اين نحله را حاكمان ما پذيرفتهاند و ربطي به اين جناح و آن جناح هم ندارد و سياستها به سمت تحقق اين ماجرا ميروند، مثلا بحث خصوصي شدن دانشگاهها جزيي از اين برنامههاست. هر كسي ميآيد دانشگاه بايد خودش شهريهاش را بدهد. خود من در كلاس دكترا شش دانشجو دارم كه سه نفر آنها خصوصي هستند. هر كس هم كه براي مديريت و وزارت ميآيد به دنبال همين خصوصي سازي است. اين جريان ديگر چيز پنهاني هم نيست. حالا فرقي ندارد كه يكي مهربانتر و يكي نامهربانتر اين را پيگيري كند.
قاعده دوم اين نحله آن است كه چيزي به اسم جامعه وجود ندارد و تنها افراد هستند كه وجود دارند. اين نحله در بوق و كرنا ميدمد كه ما عاشق فردگرايي هستيم. اما اين فردگرايي به معناي آن است كه شما فرد هستيد و حق نداريد در قالب يك جمع، بر سر زندگي خودتان با دولت يا كارفرما و غيره مذاكره كنيد. شما حق داريد جمع شويد برويد تئاتر يا هر تفريح ديگر. چيزي به اسم جامعه وجود ندارد و فقط فرد وجود دارد. حاصل اين دو قاعده، اين است كه اگر چيزي به اسم جامعه وجود نداشته باشد و قوانين اقتصادي لايتغير باشند، اولين علمي كه در سطح جهان از دايره علوم به بيرون پرتاب ميشود جامعهشناسي است و اين اتفاق در سطح جهان افتاد و الان نيز اين مساله در ايران در حال رخ دادن است. شعر گفتن و زدن حرفهاي رمانتيك در مورد اين قضايا كار راحتي است اما اين يك روند عيني است كه در حال رخ دادن است و همه به آن متعهد هستند.
در نتيجه اينجاست كه جامعهشناسي وجود نخواهد داشت. فرياد مرگ جامعهشناسي كه سر ميدهند، ممكن است از سوي محافظه كاران ايران باشد، اما نئوليبرالهاي ايراني هم درست همين كار را ميكنند. حرف تاچر اين بود كه چيزي به اسم جامعهشناسي وجود ندارد كه بعد به من بگويد بايد تحقيقاتي انجام شود؛ چون اگر تحقيقات دولت را مجبور به مداخله كنند قواعد اين نحله زير پا گذاشته خواهد شد. بنابر نظر اين نحله فقر را با دولت نميتوان حل كرد چون دست پنهان بازار آزاد وجود دارد و بايد اين كار را بكند. اين نحله ميگويد جامعهشناسي نابود شده است. يكي از دلايلي كه امروز جامعهشناسي در سطح جهاني نابود شده و در سطح ايران هم در حال به حاشيه رانده شدن است، درست به همين معناست، يعني اينكه چيزي به اسم جامعه وجود ندارد، و تنها قوانين اقتصادي لايتغير وجود دارند. متاثر از اين، در اينجا چه اتفاقي افتاد؟ تغييراتي حتي در آموزش كشور داده شد مبني بر اينكه ما بايد تحقيق كنيم. آموزش به نفع تحقيق از بين رفت.
اين تحقيق هم مربوط بود به پروژههاي دولتي كلان كه پس از انجام، بايگاني ميشوند و معلوم نيست چه ميشوند. در واقع در اين شرايط چيزي هم عايد جامعهشناسي ميشود اما نتايج اين تحقيقات قرار نيست وارد جامعه شود چون اگر نتيجه اين تحقيقات اين باشد كه دولت بايد فلان تصميم اقتصادي را رها كند، دولتها به هيچوجه حاضر به اين كار نيستند. بنابراين نتيجه اين ميشود كه تحقيقات تبديل به فرم محض شدهاند. من تحقيق ميكنم، پول كلاني ميگيرم و بعد اين، تحقيقات بايگاني يا محرمانه ميشوند، چون به چيزي اشاره ميكنند كه نميتوان در جامعه مدني آن را مطرح كرد. اينكه گهگاه چيزي از اين تحقيقات وارد جامعه مدني ميشود، حاصل تلاشهاي شخصي افراد است و حاصل كار گروهي نيست.
با تضعيف جامعهشناسي، دو علم بسيار تقويت شدند؛ يكي روانشناسي است و ديگري فلسفه. منظور از روانشناسي اين است: اين نحله ميگويد جامعه مشكل دارد اما از نظر آن، مشكل كجاست؟ مشكل در فرد است، نه در جامعه. چه كسي بايد به اين فرد رسيدگي كند؟ روانشناسي. چرا ايرانيان بالاترين ميزان مصرف قرصهاي روانپزشكي را دارند؟ براي اينكه نميتوانند مسائل خود را ابراز اجتماعي كنند. ابراز اجتماعي يعني اينكه من بگويم فقيرم، خانه ندارم، شهرم آب ندارد. به عقيده اين نحله اينها را نه دولت كه بازار بايد درست كند. حاصل اين فرآيند اتميزه شدن افراد است.
رواج رمالي نتيجه آن است كه فرد در پي آن است كه كسي به او بگويد چه بر سر تو خواهد آمد. همبستگي اجتماعي (به معناي دوركيمي)، يعني اينكه در جامعه اصناف بتوانند مردم را مجتمع كنند و بين دولت و ملت ميانجي باشند. دوركيم به دنبال جنگ و دعوا نيست. اصناف ميخواهند به دولت بگويند ملت اين مطالبه را دارد و به ملت بگويند دولت اين مطالبه را دارد. فردگرايي دوركيم يك فردگرايي اخلاقي است. صنف و دولت در معناي دوركيمي، اخلاقياند. اين نحله نئوليبرال، بدترين اتهامات را به دولتي ميزند كه ميگويد من قصدي اخلاقي دارم و به چنين دولتي نسبت فاشيسم و داعش و غيره ميدهند. بنابراين ابتدا بايد ببينيم چه اتفاقاتي دارد ميافتد و پس از آن درباره كاستيهاي علوم اجتماعي صحبت كنيم. كاستياي در جامعهشناسي وجود ندارد بلكه اين نحله ديگر جايي براي جامعهشناسي قايل نيست.
علم دومي كه با تضعيف جامعهشناسي تقويت ميشود، فلسفه است. خود من هم در اين قضيه يعني در تقويت فلسفه نقش داشتم. اما فلسفه الان دارد بلايي سر جامعه ايران ميآورد كه جا را براي جامعهشناسي تجربي تنگ كرده است. حالا چرا فلسفه؟ هرچه جامعهشناسي به مساله اتميزه شدن افراد ميپردازد، فلسفه ميگويد من به بنيانها ميپردازم و به دنبال مقولات جديد هستم. گرايشهاي رسمي و محافظهكار دانشگاهها نيز ميگويند مقولات جامعهشناسي كافي نيستند و ما بايد مقولات جديدي بياوريم. از كجا ميآورد؟ از شكلي از فلسفه. اين جريانها ناشي از سوءنيت يك عده و افراد نيست، داستان اين نيست كه عدهاي سوءنيت دارند و ميخواهند انحصار ايجاد كنند بلكه وقتي شما جامعهشناسي را رها كنيد، معلوم است كه فلسفه جاي جامعهشناسي را خواهد گرفت.
به طور كلي، سه روند فلسفي در ايران فعلي وجود دارد؛ يكي فلسفه ايران باستان كه بنياد را ايران باستان و ايرانشهر ميداند. معتقد است ما بايد از دوره ايران باستان شروع كنيم و انواع و اقسام ناسزاها را به روشنفكري ديني ميدهد كه ميخواهد از اسلام شروع كند. شيوه بروز اجتماعي اين دسته، طرفداران كوروش كبير است كه در جامعه هم حضور دارند و تجسم همين دسته هستند. روند ديگر، نئوليبرالهاي ايراني هستند كه به جامعهشناسي با بدترين زبان فحش ميدهند و آن را ايدئولوژيهاي جامعهشناسي ميدانند. به نظر آنها چيزي به نام جامعه وجود ندارد. وقتي شما بگوييد چيزي به نام جامعه وجود ندارد، اگر تحقيق جامعهشناسي هم بكنيد چون ساخت به شكلي است كه دولت نبايد به هيچوجه در زندگي مردم مداخله كند، اين تحقيق كارايي نخواهد داشت. ماجراي انديشه و اصرار بر انديشه، در پي درست كردن مقولات است. بي توجه به اينكه اين علوم و مقولات جهاني هستند و ايراني و فرنگي ندارد اما درمقابل جامعهشناسي به جهان تجربي ميپردازد.
مثال سادهاي ميزنم: عينك براي آن است كه چيزهاي بيرون را بهتر ببينيم. مقولات جامعهشناسي به منزله همين عينك هستند. حالا هر قدر من بخواهم عينك عجيبي را خودم بسازم، مساله عوض نميشود. اين نحله ميگويند ما بايد مقولات نو و تازهاي بسازيم و ايران باستانيها هم اين را ميگويند. آنها هم ميگويند ما با توجه به سنت مقولات تازه ميسازيم. اما روند سوم همان جامعهشناسي محافظه كاري است كه اكنون رواج دارد. شعار اين دسته آن است كه مرگ جامعهشناسي يا چيزي به نام جامعه وجود ندارد. نكته جالب اينجاست كه ايران باستانيها با نئوليبرالها در ليبراليسمشان مشتركند. فلسفه ليبرالي با محافظه كاران در اين شريكند كه چيزي به نام جامعه وجود ندارد. با وجود اينكه اين سه فلسفه خيلي پرطمطراق هستند، بهشدت با هم شريكند و مخالفتهايشان با هم بر سر بهتر بودن مقولات خودشان در مقايسه با مقولات ديگري است. در و تخته آنها با هم جور است. وقتي بنيانهاي علم تجربي جامعهشناسي را ميزنيد، چنين جرياناتي به راه خواهد افتاد.
ميتوان نشان داد اين سه روند در اصليترين اصول با هم شريكند. هر سه ميگويند: من بايد مقوله نو بياورم. برجسته شدن مقوله نو كه با پست مدرنيسم آمد، پديدهاي بازاري و كالايي است. يعني من كالاي نو ميخواهم. به همين خاطر ميگويند مقولات جامعهشناسي كهنهاند. مندرساند. به درد من نميخورند چون من مقوله نو ميخواهم. محافظه كاران هم همين را ميگويند و فكر ميكنند اگر اين مقولات را از فرهنگ خودمان درآورند، اين مقولات نو ميشوند و نو هستند. ليبرالها و ايران باستانيها هم همين را ميخواهند. هر سه در اين شريكاند كه چيزي به اسم جامعه وجود ندارد و لاجرم جامعهشناسي به عنوان علمي تجربي نيز وجود ندارد. آنها ميگويند من با تفلسف قادرم كه حدود و ثغور جامعه را مشخص كنم، امكان وجودش را مشخص كنم. اين مفهوم نو بودن، همان كهنهاي است كه نو ميشود.
به اين معنا، جامعهشناسي اكنون به تعبير بورخسي جايگاهش را از دست داده است. جامعهشناسي جا ندارد. البته در تقسيمبندي معروف حيوانات بورخس كه فوكو آن را نقل ميكند، بورخس ميخواهد نشان دهد كه هر نوع تقسيم بندي، بي بنياد است. در وضعيت فعلي، وقتي شما اين نظام را ميآوريد، جامعهشناسي ديگر بنيادي ندارد و كاري نميتواند بكند. وقتي قوانين لايتغير اقتصادي حاكم شود، جامعهشناسي كاري نميتواند حتي درباره فقرا بكند. حتي اگر جامعهشناسي بهترين تحقيقات را انجام دهد، هيچ اثري نخواهد داشت چون دولت نميتواند مداخله كند و نبايد بكند.
تا زماني كه ما جامعهشناسان اين نكات ريز را نفهميم، همينطور خواهيم بافت. جالب است روانشناسي، از طيف رمال تا بزرگترين روانكاوان، بازارشان سكه است، فلاسفه كه حرفهاي عجيب و غريبي ميزنند بازارشان سكه است، اما جامعهشناسي، مردمشناسي و علومي كه تجربي هستند كه ميخواهند دخالتي در زندگي مردم كنند، جايي برايشان وجود ندارد. اگر ما اين نكات را نفهميم، مدام بر سر هم خواهيم زد و مفاهيمي از اين طرف و آن طرف خواهيم آورد كه به نفع هيچ كس نيست. دانشگاه هم بر اين فكر دارد شكل پيدا ميكند. اين شكل از دانشگاه و تحقيق محوري عجيب و غريب (يعني همان پروژههاي بزرگ) در دوره آقاي دكتر معين آغاز شد و در نتيجه آن آموزش از دست رفت. يكي از محسنات دانشگاه تهران آموزش بود.
امروز ديگر كسي حوصله آموزش ندارد. به شكل رسمي هر كس كه در كلاس درس ميدهد، بايد ١٣ ساعت مطالعه كند. چه كسي حاضر است ١٣ ساعت كتاب بخواند. كسي كه وارد دانشگاه ميشود بر مبناي يك سيستم نميتواند و نبايد درس بدهد. دانشجو هم به همين منوال عمل ميكند. دانشجوي امروز، عمله تحقيق است. تحقيقات ميلياردي وجود دارد كه دانشجو بايد برود آنها را انجام دهد تا پولي گيرش بيايد. در نتيجه آموزش رها شده است. تقصير كسي هم نيست. وقتي در سيستم و نظام موجود، آموزش رها ميشود، نتيجه همين خواهد بود. من از دانشجويان دعوت ميكنم خودشان به چيزهايي كه مينويسند نگاه كنند. كسي دست كسي را كه موقع نوشتن نبسته است اما چرا دانشجويان چنين چيزهايي مينويسند؟ دليل آن ضعف آموزش است.
ضعف آموزش، پديدهاي سيستميك است و نتيجه نيت خوب يا بد اين و آن نيست. منكر آن نيستم كه عدهاي دلشان بيشتر براي دانشگاه ميسوزد و عدهاي كمتر، منتها در برابر چنين سيستمي خلعسلاحاند. بنابراين، مشكل ما اين نيست كه متفكر وارد نميكنيم، متفكر صادر نميكنيم. در دنياي جامعهشناسي ايران، كسي جاي كسي را تنگ نكرده است. منتها مساله بر سر اين است كه جايگاه از دست رفته است. دولت نيازي به جامعهشناس براي شناخت مردم ندارد. مردم هم اگه جامعهشناسي بيابند كه مشكلاتشان را به دولت بگويد، دولت ميگويد نميتوانم. مثال سادهاي بزنم. زماني كه قيمت حاملهاي انرژي را بالا ميبريد و اسم آن را تعديل ميگذاريد، يعني ميخواهيد آن را به قيمت بازار آزاد نزديك كنيد تا قيمت آن را بازار آزاد تعيين كند. اين پروژهاي است كه تمام گروههاي سياسي ميگويند اي كاش ما آن را انجام ميداديم. اينجاست كه بايد كمي عميقتر نگاه كنيم. وقتي شوك وارد شد، نتيجهاش را ديديم.
قدم بعدي منطقي اين روند، سياستهاي انقباضي است. اين منطق است و ربطي به تدبير ندارد. اگر اين دولت آن زمان هم بود، باز هم الان سياست انقباضي در پيش ميگرفت. سياست انقباضي يعني همان چيزي كه يونان و اسپانيا را به اين روز انداخته است. كشورهاي امريكاي لاتين اتفاقا به كمك جدي گرفتن جامعهشناساني كه خودشان خودشان را جدي گرفتند، سعي ميكنند از اين مهلكه فرار كنند. بنابراين مساله اين نيست كه آدمهاي خوب و بد دارند اين كار را ميكنند بلكه سيستمي است كه دارد اين كار را ميكند. سياست انقباضي نه ناشي از تدبير است و نه ناشي از اميد بلكه نتيجه منطقي در پيش گرفتن سياستگران كردن يا تعديل حاملهاي انرژي است. آلمانها دارند به يونان ميگويند سياست انقباضي را اجرا كنيد.
سياست انقباضي يعني حق نداريد به بهداشت پول بدهيد، در ايران مرتب دنبال اين هستند كه بهداشت را خصوصي كنند. همين بحث درباره آموزش هم صادق است. دولت در ايران ميگويد من پول ندارم. اين يك سيستم فكري است كه دولت ميگويد من پول ندارم و كاري نميتوانم بكنم. چون در سيستم كينزي مساله اين است كه چطور دولت با پولي كه ندارد، توسعه ايجاد كند، نه با پولي كه دارد. وقتي شما اين سيستم فكري را اتخاذ ميكنيد، يكي از نتايج آن نابودي دانشي است كه من در آن كار ميكنم يعني جامعهشناسي. آدمهاي خوب و بد در دنيا خيلي وجود دارند اما مساله مهم در پيش گرفتن اين شكل از سياستهاست. يونان، اسپانيا و ايتاليا وارد اين ماجرا شدند و به خاك سياه نشستند.
الان هم اتحاديه اروپا به آنها ميگويد يك قران دستمزد اضافي نبايد بدهيد، پول بهداشت را بايد مردم بدهند، پول آموزش را مردم بايد بدهند. در ازاي قرضي هم كه به ما داريد بنادرتان را بفروشيد تا من بيايم و سرمايهگذاري خارجي كنم. ما هم كه اينقدر براي سرمايهگذاري خارجي له له ميزنيم، نتيجه منطقي شكلي از سياست است. به همين ترتيب است كه ميبينيم آلمانيها ميخواهند به ثمن بخس خاك يونان را بخرند. به همين علت است كه ميگويند كاري كه هيتلر با تانكهايش نتوانست بكند، خانم مركل با بانكهايش ميكند.
در اين الگو و سيستم، جامعهشناسي هيچ جايي ندارد براي اينكه جامعهشناسي اتفاقا علمي است تجربي كه ميان گروههاي اجتماعي ميانجيگري ميكند و طالب دخالت دولت است. وقتي چنين نيست جامعهشناسي بدل ميشود به شعر و يك چيزي براي خودش ميگويد. اكنون خطاب من واقعا به نسل آينده است. اين ماجرا را جدي بگيريد. جايي نيست به شما كمك كند. به شريعتي و آل احمد برگرديد. در خانههايتان كتاب بخوانيد. تكنولوژي را هم دور بيندازيد. كتاب بخوانيد و زياد دور و بر كامپيوتر نگرديد. جامعهشناس امروز بايد عميقا برگردد به ريشههايش و شروع به خواندن كند.
به منابع اصلي رجوع كنيد. محكوميد اين كار را بكنيد وگرنه از بين ميرويد. چيزي كه در پايان ميخواهم بگويم اين است كه مردم دارند به سمت جامعهشناسي ميآيند. اين شكل از سياست نئوليبرال چنان تلفاتي در بين مردم داده است كه آنها اتفاقا نيازمند جامعهشناسي هستند. هزاران بيكار، استانهاي از كار افتاده، هزاران نفر دچار آنومي؛ هرچه واقعيت بيشتر به سمت جامعهشناس ميآيد، دست جامعهشناس بسته است. اين بند را هيچ كس، نه دانشكده، نه كنفرانس، نه نگاه كردن فيلم، نه ديدن تئاتر براي شما حل نخواهد كرد. بايد بخوانيد تا بتوانيد كه اتفاقا به اين واقعيت پاسخ دهيد.
سخنراني حميدرضا جلاييپور
گذر علوم اجتماعي از تعصبگرايي روش شناختي
گفتار علوم اجتماعي در ايران به سوي تعادل در حركت است
حميدرضا جلاييپور: من در اين فرصت كوتاه كوشش ميكنم به عنوان يكي از علاقهمندان به آموزش و تحقيقات علوم اجتماعي ارزيابي خود را از فرآيند آموزش و تحقيقات علوم اجتماعي (يا گفتار علوم اجتماعي) در ايران در ١٣ فراز زير ارايه دهم. هشت فراز اين ارزيابي به تغييرات مثبت گفتار علوم اجتماعي اشاره دارد و پنج فراز آن به وجه آسيبشناسانه اين فرآيند توجه ميكند.
تغييرات مثبت
١- شكاف بين خاستگاههاي دوگانه رشد گفتار علوم اجتماعي نسبت به دهههاي گذشته دارد كمتر ميشود.
علوم اجتماعي در ايران دو خاستگاه جداگانه داشته است. يكي خاستگاه رسمي، دانشگاهي و حكومتي است. اين سازمان رسمي بيشتر در پي آموزش و تربيت دانشجوياني بوده است كه بتوانند نيروي مورد نياز دستگاههاي بروكراتيك و اداري و رو به رشد حكومت و دولت را در ايران معاصر و مدرن تامين كنند. با ديد خوشبينانه ميتوان گفت قصد اين بروكراسي ايجاد امنيت، رفاه و نوعي نوسازي، ترقي و پيشرفت براي جامعه بوده است. به بيان ديگر در اين خاستگاه حاميان نظام دانشگاهي بيشتر بهدنبال بالا بردن مهارتهاي عملي و ابزاري دانشجويان بودند نه بالا بردن بينش و دانش دانشجويان براساس «نظام معرفتي مدرن و ارزشهاي متناظر با آن» كه ريشه در آراي متفكران خردگراي عصر روشنگري دارد.
خاستگاه دوم علوم اجتماعي خاستگاه مدني، انتقادي روشنفكران نوگرا بود كه بهدنبال نقد و تغيير وضع موجود غير قابل دفاع جامعه بودند كه فريدون آدميت از برجستهترين محققاني بود كه اين خاستگاه را به ايرانيان معرفي كرد. بستر كاري اين روشنفكران دانشگاه و حمايت حكومتي نبود بلكه بيشتر كارشان معطوف به روشنگري در ميان افكار عمومي جامعه و با حمايت نهادهاي مدني از آنها بوده است. ديدگاه اين روشنفكران بيش از آنكه رواج آموزشهاي عملي، مهارتي و ابزاري باشد، رواج آموزشهايي بود كه متاثر از انسانگرايي، نظام معرفتي جديد و متاثر از فكر عصر روشنگري بود. اينها هم مثل دسته اول بهدنبال روشنگري، تغيير و تحول فرهنگي، اجتماعي و سياسي براي كل جامعه ايران بودند نه فقط دولت.
در دهههاي گذشته بين اين دو خاستگاه دره عميقي وجود داشت زيرا دسته اول بهدنبال تحكيم حكومت و دسته دوم به دنبال نقد ريشهاي و حتي انقلاب بودند. تغييراتي كه در فرازهاي بعدي به آن اشاره ميشود در دهههاي اخير شرايطي را فراهم كرده كه اين دو خاستگاه توليدي گفتار علوم اجتماعي را به هم نزديك كرده است. علامت آن اين است كه هماكنون ما در ايران هم با دانشگاهيان درگير با مسائل عمومي جامعه سروكار داريم و هم روشنفكراني را داريم كه كارهاي آنها روي فضاي فكري و آموزشي دانشگاه تاثيرگذار است. همينجا جا دارد از پايهگذاران رشتههاي علوم اجتماعي مثل غلامحسين صديقي، احسان نراقي و مشوقين اين رشته مثل آريانپور در دسته اول و از روشنفكراني كه مروج انديشه اجتماعي و انتقادي (از روشنفكران قبل از مشروطه تا مرحوم شريعتي) بودند، به ديده احترام ياد كنيم. اين دو جريان، گفتار علوم اجتماعي در ايران را در مسير «تمهيد» اين رشته به راه انداختند و اميدواريم روزي كشور ما مثل هند و ساير كشورهاي صنعتي به مسير و مرحله «تراكم» گفتار علوم اجتماعي برسد. (اين كه ثمره كار گفتار علوم اجتماعي در ايران خيلي از افراد را راضي نميكند بيش از آنكه دليل معرفتي داشته باشد، دليل سياسي دارد. زيرا در ايران مخالفان بنيادگراي علوم انساني تكيه به امكانات جامعه مدني ندارند بلكه بيشتر ذيل يك نگاه امنيتي تكيه بر امكانات دولت پنهان دارند. همه بايد به ياد داشته باشيم گفتار علوم اجتماعي در اين فضا به حيات خود ادامه ميدهد.)
٢- هماكنون در فضاي عمومي ايران انديشهورزي جامعهشناسانه، جمعيتشناسانه و مردمشناسانه به راه افتاده است. تداوم اين «جامعهشناسيدن» در آينده ميتواند به «داشتن انديشه جامعهشناسانه» از سوي ايرانيان كمك كند. ما هنوز در مرحله «تمهيد» گفتار علوم اجتماعي در ايران هستيم و به مرحله «تراكم» گفتار علوم اجتماعي نرسيدهايم. لذا اين انتقاد مخالفان بنيادگراي علوم اجتماعي در ايران كه ميگويند پس از دهها سال آموزش جامعهشناسي، هنوز در ايران «انديشه جامعهشناسانه» ايراني نداريم، پس علوم اجتماعي به درد نميخورد نقد بيربطي است. درست مثل اين است كه بگوييم چون علوم پزشكي در ايران علم ايراني نيست آن را رد كنيم و از آن استفاده نكنيم. الان مهم اين است كه در ايران «جامعهشناسيدن» يا تحقيقات جامعهشناسانه به راه افتاده است و اين خود مقدمهاي است كه در آينده ايران ما بتواندانديشههاي جامعهشناسانه توسط ايرانيان هم داشته باشد.
٣- من به ياد دارم سه، چهار دهه پيش بخش قابل توجهي از نيروهاي اجتماعي براي رويارويي با مشكلات و آسيبهاي اجتماعي به نسخههاي ناسيوناليستي يا سوسياليستي يا اسلام سياسي مراجعه ميكردند. الان اغلب نيروهاي اجتماعي و حكومتي براي رويارويي با آسيبهاي اجتماعي به علوم اجتماعي و تحقيقات متناظر با آن مراجعه ميكنند. اين تغيير چنان قوي است كه حتي موج حكومتي ضد علوم انساني در دولت نهم و دهم نتوانست در فرآيند اين تغيير اثر قابل توجهي بگذارد، اگرچه همچنان كه خواهم گفت اخلال ايجاد كرده است.
٤- بخش قابل توجهي از گفتار علوم اجتماعي گفتاري انتقادي است. ولي جالب اينكه هماكنون گفتار منتقدانه اجتماعي هم از «نقد» فراتر رفته و به «بازسازي جامعه» نيز فكر ميكند. بهترين علامتي كه اين تغيير گفتار را نشان ميدهد اين است كه چهار دهه پيش از دل گفتار انتقادي «انقلاب» بيرون آمد و حاملان گفتار انقلابي توجه زيادي به پس از انقلاب و پيامدهاي آن براي بازسازي جامعه نداشتند، اما هماكنون از درون گفتار انتقادي علوم اجتماعي به جاي انقلاب گفتار «اصلاحات» غلبه بيشتري دارد. در گفتار اصلاحات نقد هست ولي فراتر از نقد به بازسازي كم هزينه جامعه نيز فكر ميشود.
٥- ما شاهد اين هستيم كه علوم اجتماعي و بخشي از اساتيد از محدوده آموزش و تحقيق در دانشگاهها بيرون آمدهاند و در حوزه عمومي به مسائل عمدهاي چون آسيبهاي اجتماعي، توسعه ناموزون و بدقواره، ضعف نهادهاي مدني، تقسيم كار اجتماعي نابهنجار، فرهنگ سياسي غير مدني (و امور ديگر) ميپردازند و با مخاطبان غير دانشگاهي روبهرو ميشوند. اين تغيير به معناي ظهور جامعهشناسي مردمانگيز و پاپيوليستي نيست بلكه به معناي ظهور جامعهشناسي مردممدار (Public sociology) در ايران است. پيش از انقلاب جامعهشناسي مردممدار ما گفتار انقلابي داشت ولي هماكنون گفتاري اصلاحي دارد.
٦- تغيير مثبت ديگر اين است كه تحقيقات اجتماعي دارد به تدريج از بيماري «تعصبگرايي روششناختي» عبور ميكند. در گذشته تحقيقات دانشگاهي زير سيطره روشهاي كمي (عليه روشهاي كيفي) بود. از دو دهه پيش به تدريج روند معكوس شد و سيطره روشهاي كيفي بر روشهاي كمي آغاز شد. در سالهاي اخير به نظر ميرسد علوم اجتماعي دارد از اين تعصبگرايي روششناختي خارج ميشود و به نوعي تعادل ميرسيم. بدين معنا كه همه پذيرفتهاند اين «مساله تحقيق» است كه «روش مناسب» آن را (چه كيفي، چه كمي يا تركيبي) مشخص ميكند وگرنه روش براي پز دادن نيست.
٧- علوم اجتماعي و جامعهشناسي در ايران بيشتر از گذشته در نهاد «علم» جامعهشناسي جهاني درگير شده است. الان جامعهشناسان ايران با اكثر چشماندازهاي مطرح در جامعهشناسي جهاني آشنا هستند و ارتباطات بين رشتهاي بيشتر شده است. همچون جامعهشناسي جهاني در ايران مطالعات خوشهاي درباره توسعه پايدار، جامعه مدني، جنبشهاي اجتماعي و آسيبهاي اجتماعي و فرهنگ سياسي جدي تلقي ميشود و تعصبات رشتهاي كم شده است.
٨- ما هماكنون در تحقيقات و ارزيابيهاي اجتماعي «تواضع معرفتي» بيشتري ميبينيم و اين هم با جزمگرايي تعدادي ازاساتيد پيشين و هم با «نسبيتگرايي معرفتي» كه ويژگي كارهاي پستمدرنها است، تفاوت دارد ويك پيشرفت در گفتار علوم اجتماعي به حساب ميآيد.
آسيبها
١- نخستين آسيب كم توجهي به عدم تعادل در انديشهورزي و جامعهشناسيدن نسبت به دو مدرنيته است. همه ميدانيم و به تعبير طرفداران مطالعات فرهنگي دال مركزي گفتار علوم اجتماعي «مدرنيته» است. اما بايد توجه داشت از زمان نهضت روشنگري ما شاهد دو نوع انديشهورزي در ربط با مدرنيته هستيم. يكي مدرنيتهاي كه از نهضت فكري و انسانگراي «روشنگري» نشأت گرفته كه نمايندگان آن ولتر، نويسندگان دايرهالمعارف و امثال كانت هستند. در اين مدرنيته بر ارزشهاي جهانشمول مثل آزادي، برابري، برادري – خواهري و حقوق بشر تاكيد ميشود و از آزاديهاي فردي و اجتماعي دفاع ميشود.
مدرنيته دوم ريشه در متفكران «ضدروشنگري» دارد و اين انديشهها را ميتوان در آراي متفكراني چون هردر، برك و اشپنگلر سراغ گرفت. اين متفكران مدافع ارزشهاي جهاني و بشري نيستند و از نسبيت ارزشها دفاع ميكنند، نسبت به خردگرايي و دموكراسي بدبيناند و از نوعي ناسيوناليسم، نسبيگرايي و توفق يك بعدي جمع بر فرد دفاع ميكنند. جريان فاشيستي، راست افراطي و محافظهكار در غرب از آراي اين مدرنيته «ضد روشنگري» تغذيه كرده و ميكند. مهم اين است در فضاي فكري دانشگاهها از نظر ترجمه و آموزش متون انديشهاي ميان اين دو نوع مدرنيته يك تعادلي باشد نه اينكه «مدرنيته ضدروشنگري» سنگينتر شود. به عنوان مثال هماكنون در ايران اكثر كتابهاي مكتب فرانكفورت ترجمه و تبليغ ميشود در حالي كه دو متفكر برجسته اين مكتب (هوركهايمر و آدورنو) نازيسم و فاشيسم را به «روشنگري» نسبت ميدهند نه جنبش ضدروشنگري. لذا اين نگراني به جا است كه نكند داريم از تعادل ميان آشنايي با روشنگري و ضد روشنگري خارج ميشويم. الان به نظر ميرسد كتابهاي ضد روشنگري مثل ديالكتيك روشنگري، آثار فوكو، دريدا و كارل اشميت دارد وزن بيشتري نسبت به كتابهاي متفكران درجه اول روشنگري پيدا ميكنند.
٢- آسيب ديگر ي كه علوم اجتماعي را رنج ميدهد تهاجم نرم، بيصدا و اداري بنيادگراهاي ضد علوم انساني به نقاط كانوني نظام دانشگاهي است. يكي از تهاجمها خلع يد كردن عملي گروههاي علمي و اساتيدشان از پذيرش اعضاي جديد هيات علمي از ميان فارغالتحصيلان برجسته است. در دوران احمدينژاد شاهد بوديم عضو جديد به گروههاي علمي پست ميشد. كافي است به انديشه پشت سر سه هزار بورسيه غيرقانوني توجه كنيم. توجيه اين بود كه اگرچه اين بورسيهها واجد شرايط علمي نيستند اما نيروهاي متعهدي هستند كه ميتوانند پس از فارغالتحصيلي نيروهاي وفادار به نگاه ضد توسعه و ضد علوم انساني را در دانشگاهها تقويت كنند و زمينهاي فراهم شود تا نظام از لوث وجود علوم انساني غربي به تدريج پاك شود!
٣- قلب تپنده دانشگاه استاد خوب است. ولي همچنان دانشگاههاي ما نميتوانند شخصيتهاي برجسته در علوم اجتماعي را به دانشگاه براي تدريس جذب كنند يا براي تدريس به دانشگاهها دعوت كنند. به عنوان مثال هماكنون شخصيت برجستهاي در انديشه سياسي و جامعهشناسي سياسي مثل حسين بشيريه همچنان بايد دور از دانشگاه تهران باشد. همچنان دو استاد برجسته ايراني ماكس وبر شناس در دانشگاههاي امريكا را نميتوانيم براي تدريس به ايران دعوت كنيم. چندين سال است علي پايا استاد روششناسي از سفر به ايران محروم شده است (و ديگران). جالب اينكه اين محروميتها در زماني تشديد شده بود كه دولت وقت ادعاي مديريت جهاني نيز داشت!
٤- آسيب بعدي ظهور تعارض جديدي است كه هنوز ابعاد و پيامدهاي منفي آن براي علوم اجتماعي و جامعه ايران روشن نيست. اين تعارض اين است: از يك طرف آموزش علوم اجتماعي به طرف يك افزايش سريع كمي پيش ميرود و اين افزايش بهشدت با انگيزههاي مالي و تجاري عجين شده و از طرف ديگر بخشهاي قدرتمندي از مخالفان افراطگراي علوم اجتماعي با اتكا به امكانات رانتي به مقابله نرم و پنهان با علوم اجتماعي متعارف ميپردازند و فرآيندهاي جذب نيروهاي شايسته را به بوروكراسي عمومي با اخلال روبهرو كردهاند. نتيجه اين تعارض اين است كه جامعه با افزايش كساني روبهرو است كه صاحبان مدرك بالا و بيكار را تشكيل ميدهند. پيامدهاي زيانبار اين تعارض بعدها روشنتر ميشود.
٥- دانشگاه كنترلناپذيرشده و لذا نگاه امنيتي به دانشگاه چندسالي به طور جدي در دستور كار قرار گرفته است. گفتيم از ابتدا يكي از خاستگاههاي دانشگاه و رشد علوم اجتماعي آموزش و تربيت نيروي انساني براي بوروكراسي حكومت با حمايت همهجانبه حكومت بود. خواست حكومت افزايش مهارت عملي و ابزاري نه انتقادي دانشجو بود. اما با توجه به رشد آموزش و نگرش انتقادي در علوم اجتماعي و با توجه به نزديكي دو خاستگاه رسمي و مدني علوم اجتماعي به هم و با توجه به رشد فضاي مجازي، كنترل وجه انتقادي علوم اجتماعي براي دولت غيرقابل اجرا شده است. لذا مدتي است كه جناحي از قدرت از دانشگاه ترسيده و نگرش امنيتي بر دانشگاهها حاكم شده است. اين نگرش امنيتي يكي از موانع رشد و تاثير مثبت علوم اجتماعي در بستر توسعه پايدار جامعه ايران است. زيرا مهمترين عنصري كه ميتواند آسيبهاي فضاي آموزش و تحقيقات و گفتار علوم اجتماعي را درمان كند وجود يك «عرصه عمومي نقد و بررسي امن» و فعال بودن صاحب نظران و علاقهمندان در اين عرصه است نه اعمال نگاه امنيتي از بالا بر دانشگاهها.
جمعبندي
چرا گفتار علوم اجتماعي در ايران به سوي تعادل در حركت است؟ اينكه گفتار علوم اجتماعي ديگر در انحصار نگاه ابزاري و رسمي نيست و نگاه انتقادي رشد فزاينده دارد؛ اينكه شكاف ميان خاستگاه رسمي و حكومتي و انتقادي و مدني علوم اجتماعي دارد كم ميشود؛ اينكه علوم اجتماعي از سيطره «تعصبگرايي روششناسي» دارد آزاد ميشود؛ اينكه حذف و كنترل فضاي علمي در محيط واقعي علوم اجتماعي (با رشد فضاي فكري و مجازي) دارد تاثير خود را از دست ميدهد؛ اينكه گفتار علوم اجتماعي فقط در سطح انتقاد نمانده و به سطح بازسازي نيز توجه ميكند و نگرش اصلاحي بر نگرش انقلابي در عرصه عمومي و ايران امروز غلبه پيدا كرده است، همگي علايمي است كه اين نويد را ميدهد كه گفتار علوم اجتماعي در ايران به سمت تعادل و توازن پويا دارد حركت ميكند. اميدواريم همراه با اين حركت تعادلي در گفتار علوم اجتماعي، دولت ايران پس از ترميم ويرانيهاي دوره دولت نهم و دهم نيز به طرف يك دولت توسعهگرا حركت كند؛ آموزش و پرورش و رسانههاي ايران شهروندان ايران را به سوي شهرونداني آگاه، اخلاقي و ماهر نيز سوق دهند. تا بدينسان جامعه ايران بتواند با تقويت جامعه مدني تواني پيدا كند و بتواند معضلات عظيمي كه در پيش روي جامعه ما است (مثل خطر فرسايش فزاينده اقليم ايران، آسيبهاي اجتماعي، بحران اخلاقي جامعه، ضعف مردمسالاري و...) را تواناتر پشت سر بگذارد. انشاءالله.
سخنراني سارا شريعتي:
دستاوردهاي هشت دهه علوم اجتماعي در بيرون از دانشگاه
ّهشت دهه علوم اجتماعي در دانشگاه تهران، فراخواني به تامل در اين پيشينه است. اين هشت دهه چه دستاوردهايي داشته است؟ آيا اين دستاوردها را ميتوان در درون دانشگاه محصور كرد؟ آيا ميتوان از اين دستاوردها خارج از دانشگاه نيز سخن گفت؟ «در- خارج» از دانشگاه چگونه موقعيتي است؟ علوم اجتماعي در اين موقعيت، چه بيانهايي مييابد؟ نگاهي به تجربه شريعتي (مرحوم دكتر علي شريعتي)، در و خارج از دانشگاه ميتواند طرح پاسخي باشد.
از ما پرسيده شده است دستاوردهاي هشت دهه علوم اجتماعي در دانشگاه چه بوده است؟ تمايل دارم پيش از هر چيز به اين سوال پاسخ دهم كه نخستين دستاورد، همين هشت دهه است. هشت دهه وجود، به معناي هشت دهه پايداري است. هشت دهه پايداري در جامعه بيثبات ما. اين دستاورد كمي نيست. در جامعهاي كه جوانمرگي در دورههايي به قاعده بدل ميشود - جوانمرگي آدمها، نشريات، نهادها و در مواردي رشتهها... - ٨٠ سالگي اين رشته، خود دستاورد مهمي است. در عين حال ميتوان به دستاوردهاي مهم ديگري نيز اشاره كرد: شكلگيري رشتههاي متمايز دانشگاهي، به وجود آمدن جمعي از اصحاب علوم اجتماعي، انتشار نشريات پژوهشي، ساخت انجمنهاي علمي... به يمن اين دستاوردها، علوم اجتماعي امروز از پيشينه، ساختارها و نهادهاي كم و بيش تثبيت شدهاي برخوردار است. در اين هشت دهه، پژوهشهاي ملي متعددي انجام شده كه سرمايه ارزشمندي هستند و بايد بيشتر به كارشان انداخت، به حرفشان گرفت و تواناتر از آن بهره برد. هر چند طبيعت اين علوم همچنان موضوع مناقشه است و حتي گاه در مظان اتهام، اما ميتوان خوشبينانه گفت كه همين امر نيز، در تامل بيشتر و در نتيجه تقويت و توانمندي نظري علوم اجتماعي موثر بوده است.
اما عنوان بحث من، «هشت دهه علوم اجتماعي» در- خارج دانشگاه است و ميخواهم از اين فرصت استفاده كنم تا توجه علوم اجتماعي دانشگاهي را به حاشيه اين علوم در خارج دانشگاه جلب كنم. به موقعيت «در- خارج» بودن، به داخل و خارج، به درون و بيرون. ميخواهم از نسبت دانشگاه و علوم اجتماعي دانشگاهي با جامعه صحبت كنم، از ضرورت گشايش دانشگاه به سمت جامعه و از كاربست اين علوم در جهت فهم مسائل اجتماعي. پرسشم اين است: دستاوردهاي علوم اجتماعي در- خارج دانشگاه چيست؟ هر سال، هر ترم، صدها و هزاران دانشجوي علوم اجتماعي، از دانشگاه فارغالتحصيل ميشوند، اين فارغالتحصيلان علوم اجتماعي، پس از دانشگاه، به كجا ميروند؟ پس از خروج از دانشگاه، چه نقشي در علوم اجتماعي ايفا ميكنند؟ برخي پس از تحصيل در درون دانشگاه مشغول به كار ميشوند اما اغلب به متن جامعه بازميگردند. يا در نهادهاي اجتماعي، مشغول به كار ميشوند يا در خانه مشغول خدمت. به اين ترتيب، فارغالتحصيلان علوم اجتماعي، علوم اجتماعياي منتشر، سيال و خارج از نهاد دانشگاه را عموميت بخشيدهاند. اين نيروهاي علوم اجتماعي در خارج دانشگاهند كه دانش علوم اجتماعي را به يك مطالبه مدني بدل كرده و در ترويج ادبيات، مفاهيم و تحليلهاي آن موثر بودهاند و در حالي كه ما در درون دانشگاه، بيشتر درگير مسائل اداري، تمايزات رشتهاي يا امواج فكري هستيم، آنها، مستقيم و بيواسطه با مسائل اجتماعي درگيرند و به عنوان فارغالتحصيلان علوم اجتماعي، در معرض پرسشها ومسائل واقعي هستند.
با اين وجود به نظر ميرسد دانشگاه به اين سرمايه عظيم انساني، بيتوجه است. اصولا دانشگاه به اين موقعيتهاي «در- خارج دانشگاه» بدبين است، آن را به رسميت نميشناسد. فعاليتهاي خارج از دانشگاه دانشجويان و اساتيد خود را نيز ناديده ميگيرد، حتي گاه توبيخ ميكند. دانش دانشگاهي را در محدوده كلاس درس، چاپ مقاله علمي-پژوهشي و نشر كتاب ترجيحا در انتشارات دانشگاهي، ارجحيت ميدهد و در اين صورت است كه ارزشگذاري ميكند. به نظر ميرسد كه استاد و دانشجو، با تمركز فعاليت خود در درون دانشگاه، هم از منزلت علمي بيشتري برخوردار ميشوند و هم از امنيت اجتماعي و سياسي بيشتري. اين وضعيت، به بسته شدن هر چه بيشتر دانشگاه و تخصصي شدن دانش دانشگاهي انجاميده است. اما به ميزاني كه دانشگاه به يك نهاد بسته، منفك از جامعه و محصور در خود بدل ميشود، همزمان نياز به خروج از اين محدوده و كاربست دانش تخصصي نيز افزايش يافته است. پديدههايي چون موسسات آموزش علوم انساني كه در سالهاي گذشته خارج از دانشگاه به وجود آمدهاند، يا «آكادمي موازي» كه درمتن دانشگاه شكل گرفت وحتي مواردي چون دعوت از اساتيد علوم انساني تا رشتههاي خود را دريك روز، يا طي يك وركشاپ، تعليم دهند...، همه در واكنش به دانشگاهي بسته و دانشي به افراط تخصصي شده است. جامعهشناسي پوبليك در امريكا را نيز - جامعهشناسي مردم مدار- ميتوان واكنشي به اين دانش محصور دانست. پديدهاي كه قبل آن، در دورهاي كه دانش اجتماعي در پيوند و در جهت مسائل اجتماعي بود و جامعه شناسان هر كدام در حوزه عمومي نيز حضور داشتند، پديد نيامد.
مقصودم البته از حضور در حوزه عمومي، صرفا از طريق سياست نيست. سياست هم البته هست اما فقط سياست نيست. دريدا با مشاركت در قانون آموزشي فلسفه، يا بورديو با انتشار فلاكت جهان، و در ايران، سعيد مدني در پژوهشهاي وسيع خود در زمينه آسيبهاي اجتماعي، در نقش سياسي نبود كه حضور يافتند. شريعتي نمونه خوبي از اين موقعيت «در- خارج» از دانشگاه است. مقصودم فرد علي شريعتي است و نه انديشه وي. علي شريعتي، نخست دانشجوي فلسفه دانشگاه تهران و بعد دانشجوي ادبيات دانشگاه مشهد. رتبه اول ميشود و به عنوان بورسيه براي اخذ دكترا به خارج ميرود و در بازگشت، پس از دوره دبيري، استاد تاريخ دانشگاه فردوسي مشهد است. قبل و بعد دانشگاه، همواره خارج از دانشگاه حضوري فكري، اجتماعي و سياسي نيز داشته است. از زمان ورود به دانشگاه، به عنوان نويسنده و مترجم شناخته ميشده است و همچنين به عنوان زنداني سياسي. در طول زندگي دانشگاهياش همواره به دليل فعاليتهاي فكري خارج از دانشگاه، تذكر دريافت كرده، در مواردي توبيخ شده يا از آن ممانعت به عمل آمده است. در نهايت در جريان جشنهاي دو هزار و ٥٠٠ ساله، اجبارا به بخش تحقيقاتي وزارت علوم به تهران منتقل ميشود و بعد بازنشستگي اجباري در سي و چند سالگي. از اينجا زندگي پس از دانشگاه شريعتي شروع ميشود. و اگر پيش از آن كل فعاليت خارج از دانشگاه شريعتي به چند سخنراني در ديگر دانشگاهها محدود بود، با خروج از دانشگاه اين فعاليتها بسط و گسترش چشمگيري مييابد. شريعتي امكان ورود به حوزه عمومي را با خروج-اخراج از دانشگاه يافت و اجبارا زيرزمين ارشاد را به كلاس درس بدل كرد. يك آكادمي موازي، يك جامعهشناسي پوبليك. اما اين دانشگاه بود كه مسبب و مولد اين جريان موازي شد.
اين دانشگاه بود كه اخراجيهايش را آفريد. هنوز هم ميآفريند. اين دانشگاه بود كه با شكل دادن به آكادميسمي محصور و با طرد و توبيخ كردن هر نوع خروج از محدوده و گرايش به سمت جامعه، دو گانه آكادميك- روشنفكر را ايجاد كرد. به نظر ميرسد در ايران - بر خلاف امريكا كه رياست انجمن جامعهشناسياش به عنوان نهاد مشروع علم، نظريه پرداز جامعهشناسي مردممدار ميشود- پوبليك شدن جامعهشناسي به قيمت خروج از دانشگاه است. گويي شرط ورود به جامعه، خروج از دانشگاه است. جمعبندي ميكنم: دانش علوم اجتماعي در جهت تحليل مسائل اجتماعي و فهم جامعه امروز يك نياز است. اگر دانشگاه با ارجحيت دادن فعاليتهاي درون دانشگاهي و به رسميت نشناختن هرگونه موقعيت «در- خارج» از نهاد، نتواند يا نخواهد به اين نياز پاسخ دهد و ميان دانش تخصصي و مسائل اجتماعي رابطه برقرار كند، در بهترين حالت، اين روشنفكران منتقد خارج از دانشگاهند كه به اين نياز پاسخ خواهند داد و بار ديگر دوگانه آكادميك-روشنفكر در درون و در خارج دانشگاه ساخته خواهد شد. اين دو گانه خوبي نيست. اين دوگانه به نوعي نشاندهنده خنثي بودن دانش آكادميك، ناكارآمدي آن و محصور و منزوي بودن اين دانش است. اين دوگانه نشان از ناتواني دانش دانشگاهي در جهت برقراري ارتباط با متن جامعه دارد. تصور غلطي است اگر فكر كنيم كه اصل «خنثي بودن ارزشي» به دانشي بيشناسنامه، بيمصداق، ناكارآمد و ضرورتا بيربط با متن جامعه ميانجامد. ميتوان به شكل موردي، نشان داد كه همه جامعه شناسان بزرگ، چطور با مهمترين پروندههاي اجتماعي جامعه خود درگير بودند.
گفتم كه در بهترين حالت اين روشنفكران منتقدند كه به نياز كاربست دانش اجتماعي در متن جامعه پاسخ ميدهند اما در بدترين حالت، اين عوامفريبانند كه به نام عموميت بخشي به علم، آن را تملك ميكنند، از ادبيات علوم اجتماعي استفاده ميكنند تا ناكارآمدش كنند. در اين ميان، البته كه مردم نيز نقشي ايفا ميكنند. مردم همواره مصرفكننده نيستند. آنها هم براي فهم مسائل اجتماعي، جامعهشناسي خود را، جامعهشناسي مردم را شكل ميدهند. يك جامعهشناسي مردم، توسط مردم و براي مردم! اين چگونه جامعهشناسياي است؟ اين همان تحليلهاي اجتماعي است كه هر روز از مردم ميشنويم، در تاكسي، در صف، در خيابان. ظهور اين اشكال دانش اجتماعي، شايد نشاني از همان «بحران مرجعيت» دانشگاه و جامعهشناسي باشد كه عنوان سخنراني دكتر قانعيراد بود و متاسفانه از آن محروم شديم. اينها انواع دانش خودآموخته اجتماعي است و نشان از يك نياز اجتماعي دارد. انواع دانش خودآموختهاي كه در جامعه ما دارد شكل ميگيرد و عموميت مييابد، اگر دانشگاه همچنان به عنوان يك نهاد بسته و منفك از جامعه عمل كند، اگر دانشگاه نتواند در نقش مرجع فكري حضور پيدا كند.
هفته نامه تماشاگران نوشت: محمد ربانی پدر جوان 21 ساله ای که هفته قبل در تصادف مرگبار پورشه زردرنگ در خیابان شریعتی تهران جان باخت و بعد از درگذشت پسرش به همراه دختری جوان انتقادهای زیادی درباره جوانانی که با خودروهای میلیاردی اینچنین در خیابان های شهر ویراژ می دهند به پا شد در گفت و گویی درباره آن تصادف و حرف هایی که بعدش به راه افتاد توضیح داده است.
او درباره شب حادثه گفته بود: «پسرم به خانه یکی از دوستانش رفته بود و چون دیر شده بود ما چندبار تماس گرفتیم و مادرش حسابی نگرانش بود. قرار بود دوستانش او را به خانه ما برگردانند که در مسیر بازگشت آن تصادف هولناک رخ داد.»
او در ادامه درباره شایعات به وجود آمده گفت: «اولا که من یک مهندس ساده هستم که کار نظارت انجام می دهم. محمد حسین من یک دوچرخه هم از خودش نداشت تا چه برسد به پورشه. این پورشه برای نامزد دوستش بود که آن شب داشت او را بر می گرداند و در این تصادف هم جان باخت. خانمی که در این تصادف فوت کردند 6 سالی از پسر ما بزرگتر بود و نامزد دوست صمیمی پسر ما بود.»
او درباره ارتباط این حادثه با پسر امیر قلعه نویی هم گفت: «این تصادف هیچ ارتباطی با هوتن قلعه نویی نداشته و اصلا پسر من هیچ ارتباط یا دوستی قبلی با او نداشته است. این ماشین قبلا برای او بوده اما این طور که من از خانواده مرحوم اکبر زاده شنیدم، او این ماشین را به یک نمایشگاهی فروخته و این خانم هم ماشین را از آن نمایشگاه خریده بود اما هنوز انتقال سند اتفاق نیفتاده بوده است چون معمولا نمایشگاهی ها ماشین را سند نمی زنند که هزینه انتقال سند نپردازند.»
خانواده ربانی که بعد از این حادثه برای شان شایعات زیادی ساخته شد قصد دارند در کنفرانسی مطبوعاتی در خانه شان در آپارتمانی که پدر پسر جان باخته گفته 90 متری و در آپارتمانی در درکه تهران است، کنفرانسی خبری بگذارند و برای مردم در این باره توضیحاتی بدهند.
اولین پرسشهایی که در طی روز و روزها برای کسانی که هنوز (کمی) انسانیت در وجودشان بیدار است مطرح میشود اینهاست:
چرا...؟ چرا به این روز افتادیم!؟ چرا تا به این حد نسبت به هم نوعانمان بیتفاوت شدیم؟ چرا گذر از کنار مشکلات دیگران برای ما انقدر راحت شده است؟ چطور میتوانیم بسی بیرحمانه به هم پشت کنیم و تنها با نگاهی سرد از کنار مسائل هم عبور کنیم؟
در پاسخ به این پرسشها دو گروه میشویم! یک گروه که حتی اندیشیدن در مورد این مسائل هم برایشان دشوار است و با برخوردِ بیتفاوتشان به نوعی سرپوش روی آنها گذارده طوری که گویی چنین چیزی از پایه وجود ندارد.
گروهی دیگر هم که یاد گرفتهاند همیشه مسئله را سختش کنند و با کمی ژست روشن فکری به علت یابی پرداخته و به زبان آوردن کلماتی که شاید عامه مردم متوجه معنی آن نمیشوند به تفسیر موضوع بپردازند غافل از اینکه اینها دردی از این مردمان که شدیدا درگیر روزمرگیهای خویش شدهاند کم نمیکند و این راه درمان نیست...
اینکه بیتفاوتی نسبت به حال یکدیگر در خون ماست و یا موردی کاملا اکتسابی در جبر زمانه بوده در اینجا نمیگنجد تنها مسئله مهم این است که باید قبل از بحرانهای اجتماعی بیشتر که در چند وقت اخیر شاهد افزایش آن بودهایم (پورشه زرد و...) از جایی شروع کرد و به درمان این مسئله آن هم از راه درست آن پرداخت.
در بررسی و چرایی این موضوع به اختصار به بیان یکی از آیان قرآن مجید میپردازیم:
«وَ لا تَأْکُلُوا أَمْوالَکُمْ بَیْنَکُمْ بِالْباطِل»
همانطور که پیداست بر اساس این آیه؛ هر گونه تصرف در اموال دیگران از غیر طریق صحیح و به ناحق؛ مورد نهی خداوند متعال قرار گرفته است.
آیا تا به حال نزد خود اندیشیدهایم که چقدر از اموالمان، داشتههایمان، و هر آن چیزی که با آن گذران زندگی میکنیم و یا نام «روزی» روی آن میگذاریم از راهی غیر صحیح به دست آمده است؟
مگر نه این است که همه ما روزی از وارد شدن پول حرام در زندگیمان هراس داشتیم ولی حالا با گول زدن خود و یا با تغییر در نام آن به عناوین مختلف آن را وارد زندگیمان میکنیم غافل از اینکه خداوند شاهد تمامی اعمال ماست...
بله! تمامی سوالات بالا را میتوان اینگونه پاسخ داد: «مال حرام» و ورود آن به زندگیمان یکی از دلایل بسیار مهم تاریک شدن و سیاهی وجدانمان و پا گذاردن روی مسائلی که روزی برایمان خط قرمز بوده میشود.
وقتی کاسبی جنسی را به فلان قیمت میخرد و با خیال زرنگی به فلان قیمت دیگر میفروشد و یا کم فروشی میکند...!
وقتی بسیاری از ما (حتی از ناچاری) به ربا خواری یا ربا دادن روی میآوریم، وقتی هر روز خبر افزایش قیمت اجناسی که شاید ارزش واقعی نصف قیمت آن را هم نداشته باشد میشنویم اینها همگی مصادیق ورود مال حرام و رضایت ما با کمی گول زدن خود است که در نهایت موجب میشود وجدانمان دیگر مثل گذشته نتواند با تلنگری ما را از این بیتفاوتیها به حال یکدیگر (و حتی نزدیکانمان) نجات دهد و باعث شود فقط به خویش فکر کنیم و لا غیر!
... غایت باید از جایی شروع کرد، حتی اگر بدی در وجود خیلی از ما ریشه دوانده و تابوی انجام بسیاری از گناهان برایمان شکسته شده؛ باز هم میتوان نقطهای برای شروع انتخاب کرد و خوب بود، از آن خوبهایی که در درگاه خداوند متعال سربلندمان میکند و برچسب زیبای انسان بودن و انسانیت به ما میزند؛ خوب بودن در لفظ نه! در عمل.
نه اینکه ادای آن را در آورد، خوب بودن به معنای واقعی کلمه... و از آنجایی که خانوادهها مهمترین رکن هر جامعهای هستند میتوان با آموزش صحیح ایندست مسائل به آنها هنوز هم به آیندهای روشن و نسلی پاک برای جامعه امیدوتر بود و از بروز ناهجاریهای بیشتر جلوگیری کرد.
پورشه لهشده پسر امیر قلعهنویی بعد از تصادف با درخت و فوت یک نفر + تصاویر

وی با بیان اینکه پس از حضور آتشنشانان در محل حادثه مشاهده شد یک دستگاه خودروی پورشه به دلیل نامشخصی از مسیر اصلی منحرف و با درختان حاشیه بزرگراه برخورد کرده است، گفت: بنا به گفته شاهدان، این خودرو پس از طی کردن مسافت ۵۰۰ متری در محل متوقف شده بود.
ظاهرا بدنبال سرعت زیاد خودرو و عدم کنترل آن، خودرو به شدت با درخت برخورد کرده است.در این حادثه یک زن جوان کشته و مرد راننده به شدت مصدوم شده است
اما خبری که بلافاصله در فضای مجازی پیچید تعلق این اتومبیل به پسر مربی تیم استقلال بود امان هوتن قلعه نویی که در سلامت کامل به سر می برد گفت که خودرویش را به شخص دیگری فروخته بوده و چون هنوز کارهای نقل و انتقال سند را انجام نداده است باعث شده تا این شایعه به وجود بیاید که فرد فوت شده پسر سرمربی استقلال است.
او دراین باره به نسیم گفته است: «خوشبختانه این حادثه برای من اتفاق نیفتاده و من سالم هستم؛ هر چند فرد فوت شده در سانحه تصادف دوست صمیمیام بوده و از این ماجرا خیلی ناراحت هستم. ماشینی که تصادف کرده مدتی قبل برای من بود که آن را به دوست صمیمیام فروخته بودم اما از آنجایی که خیلیها میدانستند آن ماشین متعلق به من بوده، تصور کردند من در این تصادف بودهام.»
هوتن قلعهنویی در پایان گفت: «این ماشین یک پورشه زرد رنگ بود که همانطور که گفتم خیلیها آن را با من میشناختند. اینطور که شنیدهام علت اصلی حادثه سرعت بالا بوده که باعث انحراف و چپ کردن ماشین و در نهایت منجر به فوت دوست صمیمیام شده است.»
کشته شدن نوه یک آیتالله در تصادف پورشه آخرین مدل (+ تصویر)
سحام - بامداد روز سه شنبه اول اردیبهشتماه ۱۳۹۴ یک دستگاه پورشه زرد رنگ در خیابان شریعتی تهران تصادف کرد و باعث مخابره اخبار زیادی در رسانهها گردید.
یک منبع آگاه دراین زمینه به خبرنگار«سحام» گفت: فردی که سرنشین کنار راننده این اتومبیل گران قیمت بوده، «محمدحسین ربانی» فرزند مهندس محمدمهدی ربانی و نوه شهید آیتالله ربانی شیرازی بوده است.
«محمدحسین ربانی» به همراه بانوی جوانی با نام پریوش اکبرزاده دراین تصادف جان خود را از دست دادند.
گفتنیاست ساعت ۴ صبح خودروی حامل این دو جوان با سرعت سرسام آور ۲۰۵ کیلومتر درخیابان به یک مانع برخورد و راننده(پریوش اکبرزاده) در دم فوت کرده است. نفر دوم(محمدحسین ربانی) نیز پس از ساعاتی بیهوشی(کما) جان خود را از دست میدهد.
پس از انتشار خبر تصادف این خودروی گران قیمت زرد رنگ، هجوم فعالان مجازی به حساب اینستاگرام «پریوش اکبرزاده» با سیر تصاعدی مواجه شده و موافقان و مخالفان نسبت به انتشار اخبار و اطلاعات مختلف درباره این سانحه اقدام کرده اند.
براساس این گزارش درهفته گذشته سه خودروی گران قیمت در تهران دچار آسیبهای جدی شده است.
یک دستگاه خودروی مازراتی درخیابان(آفریقا) جردن تهران، یک دستگاه خودرو ب ام و متعلق به هوتن قلعه نویی پسر امیر قلعه نویی و خودروی سوم نیز یک دستگاه پورشه متعلق به نوه آیت الله ربانی شیرازی بوده است.
آیت الله عبدالرحیم ربانی شیرازی از زندان سیاسی قبل از انقلاب بوده که پس از پیروزی انقلاب با فرمان امام خمینی(ره) برای حل مشکلات ناشی از غائله کردستان، به آن دیار عزیمت کرد.
وی پس از انقلاب چند بار مورد سوء قصد قرار گرفت که همه آن ترورها نافرجام بود.
سرانجام درتاریخ ۱۷ اسفند ۱۳۶۰ در حین عزیمت به جلسه شورای نگهبان، براثر تصادف در جاده دلیجان ـ محلات ـ به دیار باقی شتافت.
- نویسنده : یزد فردا
- منبع خبر : خبرگزاری فردا
یکشنبه 23,فوریه,2025